من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





آبان 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30    



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 23
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 21
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 51
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

دختران قربانی ناسپاسی ...


که ده ماه او را ندیده و با ترس و وحشت منتظرش بوده بسیار تلخ و دردناک بود. هنگامیکه لیلا را دیدند شوکه شدند، ام‌عایشه، فوزیه و عایشه لیلا را به آغوش گرفتند و های های گریه می‌کردند . مادر بود و دختری که قدرت تکلم خود را از دست داده، وقتی نگاه به لیلا می‌کردم از سوز دل گریه می‌کردم. ام‌عایشه گفت ابوبشیر چرا لیلایم حرف نمیزند؟! چرا لیلایم پیر شده ؟! آنقدر فضا هیجانی و احساسی شده‌بود که لیلا از حال رفت . سراسیمه او را به بیمارستان رساندیم. در بین راه ماجرای لیلا و توصیه های پزشک را به خانواده گفتم.?

⚡️ پیدا کردن لیلا برای خانواده ما اتفاق بسیار مهم و خوشحال کننده‌ای بود، از طرفی وضعیت جسمی و روحی لیلا هم دل هر انسانی را آتش میزد. اما چاره چه بود؟! باید می‌سوختیم و تحمل می‌کردیم. بعد از مرخصی از بیمارستان جلسات روانپزشکی و گفتار درمانی لیلا را شروع کردیم . هر چند پیشرفت کار بسیار کم بود ، اما ناامید نبودیم.

⚡️ بعد از شش ماه استراحت در منزل و جلسات متعدد پزشکی، حال لیلا رو به بهبود بود. او حالا آرام آرام و شمرده حرف میزد ، وضعیت روحیش بهتر شده بود، اما بشدت از نام داعش و پرچم آنها متنفر بود و ما هیچکدام جرأت نداشتیم در خانه حرفی از آنها بزنیم چون دچار تشنج و لرز شدید می‌شد. نمیدانم چه بلایی بر سر دختر نازنینم آورده بودند . لعنتی ها ……

⚡️ با خانواده تصمیم گرفتیم که به دمشق برگردیم، از حلب خاطره خوبی نداشتم . در حلب تنها فرزند پسرم را از دست دادم و دختر نازنینم هم پژمرده شد. از داعش لعنتی و همه تروریست‌های وحشی بیزار شده بودیم . ما اکنون فقط آرامش و امنیت می‌خواستیم. چیزی که قبلا آن را داشتیم و قدرش را ندانسته بودیم !!!

⚡️ برای آخرین بار به دیدار ابویعقوب رفتم و با او خداحافظی کردم ، حلب را با خاطرات تلخش ترک کردیم و عازم دمشق شدیم . وقتی به دمشق رسیدیم به محله ای رفتیم که خانه قبلی ما آنجا بود . در جنوب دمشق. آن محله ویران شده بود. کوچه‌ها، منازل، مغازه ها پر از ترکش خمپاره بود و ویران گشته بود. این خرابی‌ها نتیجه شورش مردم سوریه علیه حکومت قانونی بشار اسد بود !!!!
چقدر راحت داشته های خودمان را به باد فنا دادیم !!!!

⚡️ تجربه تلخ زندگی من، می‌تواند برای هر مسلمانی عبرت آموز باشد . خصوصا برای مردم کشورهای منطقه. برای مردم ایران و عراق، برای مردم پاکستان و افغانستان، برای همه مفید و عبرت آموز است. هرچند عراق و افغانستان هم طعم تلخ تروریسم داعش و تکفیری‌ها چشیده اند. زندگی من برای ایرانی‌ها که در امنیت زندگی می کنند درس بزرگی است. بخوانید و عبرت بگیرید.

⚡️ بالاترین نعمت خداوند امنیت و آرامش است، قدر آن را بدانید، آن را بزرگ بشمارید. عاقل و زیرک باشید. هر حرفی را که شنیدید فکر کنید، ببینید دشمن شما چه می‌گوید ؟! فریب دشمن را نخورید. ما مردم سوریه دشمن شناس نبودیم . ما فکر می‌کردیم داعش برای نجات مردم سوریه آمده است !!!! ما اشتباه بسیار بزرگی را مرتکب شدیم و تاوان سخت آن را دادیم .

⚡️ من تاوان اشتباه خودم را با از دست دادن بشیر، و پرپر شدن دخترم لیلا دادم . و بقیه مردم سوریه هم همینطور !!! ما با دست خودمان کشورمان را نابود کردیم، سوریه همه چیز داشت، سوریه و دمشق عروس کشورهای عربی بود، حلب قطب بزرگ اقتصادی منطقه بود، ما بهترین آثار باستانی و گردشگری را داشتیم، داعش و تروریست‌ها همه چیز را نابود کردند و ما اکنون بر خاکستر آنها نشسته‌ایم !!!

⚡️ از همه مجاهدانی که بفریاد ما رسیدند تشکر و سپاس دارم، اجر همه آنها با خداوند متعال است، ما از ایرانی‌ها و افغانی‌ها و پاکستانی‌ها که برای مبارزه با داعش و تکفیری‌ها به سوریه آمدند کمال تشکر را داریم، آنها حق برادری خود را ادا کردند. امیدوارم سرگذشت تلخ مردم سوریه برای هیچ ملتی تکرار نشود.

⚡️ در پایان اعلام می‌کنم اکنون عکس بشار اسد در خانه من است. من از حامیان بشار اسد هستم، من از عملکرد گذشته خود پشیمانم و درس زندگیم و سرگذشتم را گفتم تا درس عبرتی برای همگان باشد. قدر امنیت و آرامش زندگی خود را بدانید و برای حفظ آن عاقل و هشیار باشید. دشمن را بطور کامل بشناسید. دشمن شما را فریب می‌دهد و پس از تسلط با نهایت بیرحمی با شما برخورد می کند

پایان عبرت آموز یک خانواده  اهل سوریه

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[دوشنبه 1398-12-05] [ 09:22:00 ق.ظ ]

سرنوشت دختران اسیر ...

دخترا اسیر ایتالیایی در دست داعش

با ناامیدی به آنجا رفتیم خبری ما را تکان داد. ظاهرا دختری با مشخصات ظاهری شبیه لیلا توسط نیروهای ارتش سوریه در بندر لاذقیه شناسایی شده است. خیلی خوشحال شدیم . یعنی لیلای ما پیدا شده است!!!

⚡️ باید به بندر لاذقیه می‌رفتیم . آیا این دختر همان لیلای ما هست یا شخص دیگری است. ….. آیا شانس با ما همراه شده و دوباره لیلا را خواهیم دید. ؟!!! باید هرچه سریعتر به لاذقیه می‌رفتم . خودم را آماده رفتن کردم …..

⚡️ برای رفتن به لاذقیه لحظه شماری می‌کردم. نظامی‌ها می‌گفتند راه زمینی ناامن است و فعلا بهتر است صبر کنم تا با یکی از هواپیماهای ترابری ارتش از حلب به لاذقیه بروم. امکان بردن ام‌عایشه نبود و فقط خودم باید برای دیدن لیلا و شناسایی آن به لاذقیه می‌رفتم . چند روز گذشت تا فرصت حرکت بسمت بندر لاذقیه فراهم شد. سوار بر هواپیما شدیم و حرکت کردیم!!

⚡️ به بندر لاذقیه که رسیدم بلافاصله به آدرس کمیته جستجوی مفقودین رفتم، چقدر شلوغ بود. از خیلی از شهرهای سوریه آمده بودند، هرکسی گمشده‌ای داشت، من مشخصات خودم و لیلا را به مأمور کمیته دادم و منتظر ماندم. چه صحنه هایی آنجا دیدم که هرگز فراموش نمی‌کنم . گریه‌ها ، خنده‌ها ، شادی و غم در بین گمشدگان و خانواده‌های آنها موج میزد. و من هم منتظر لیلایم بودم !!

⚡️ بعد از یکساعت مرا صدا زدند و به اتاق ملاقات رفتم . ضربان قلبم را با تمام وجود حس می‌کردم ، پاهایم قدرت راه رفتن نداشت، خدایا چگونه با لیلا برخورد کنم ؟! اصلا آیا این دختر لیلای من است یا نه؟! تمام صورتم پر از اشک شادی و غم بود. هم خوشحال بودم و هم نگران . تا اینکه در باز شد و دختری پژمرده با رنگ رخسار زرد بهمراه مأمور وارد اتاق شد!!!

⚡️ با دیدنش شوکه شدم . جلو رفتم خوب بصورتش نگاه کردم . خدای من این لیلاست؟!! او تا مرا دید شروع به گریه کردن کرد و صدای ناله ضعیفش جگرم را سوزاند. او را در بغل گرفتم و خوب نگاهش کردم ، چقدر پژمرده و پیر شده بود. خدایا فقط ده ماه گذشته اما لیلا به اندازه ده سال پیرتر بنظر می‌رسید. لیلا حرف نمی‌زد فقط گریه و ناله می‌کرد . ??

⚡️ نیم ساعت در بغلم بود و هر دو گریه می‌کردیم ، مأمور کمیته برگه‌ای جلوی رویم گرفت و گفت این نوشته لیلاست ، او تاکنون با ما صحبت نکرده و ظاهرا قادر به تکلم نیست . او سرگذشت اسارت و چگونگی رهایی اش را اینجا نوشته، آن را بخوان و امضا کن. خدایا چه می‌شنوم ؟!!! لیلا قادر به حرف زدن نیست ؟!!! چرا ؟!!!!??

⚡️ او را در بغلم فشار دادم و با او صحبت کردم ، لیلا حرف بزن ، من پدرت هستم ابو بشیر . مادر و خواهرانت در حلب منتظرت هستند ، عزیز دلم یک کلام جوابی به من بده . ?? اما هیچ‌پاسخی نشنیدم فقط ناله و گریه بود و حرف‌های پراکنده و گنگ !!! خدایا چه بر سر لیلایم آوردند ؟!!! دختر نازنین و زیبای من کجا و این لیلای پژمرده کجا ؟!! چقدر شیرین سخن بود.

⚡️ آن برگه را با اشک و آه خواندم ، و خلاصه آن: لیلا پس از حلب توسط تروریست‌ها به ادلب آورده شده بود . آنجا به یک داعشی دیگر فروخته شده بود، پس از آزار و اذیت فراوان توسط تروریست‌های وحشی در یک فرصت از خانه آن داعشی فرار می‌کند و به خانواده ای پناه می‌برد. در آنجا چند هفته مخفیانه زندگی می‌کند تا برایش گذرنامه آماده می‌کنند ، آن خانواده زحمت زیادی برای لیلا در ادلب کشیده بودند . آنها زمینه خروج او از ادلب و گشت و بازرسی داعش را فراهم می‌کنند. لیلا پس از تعویض چند ماشین در نهایت با یک تانکر سوخت بسمت لاذقیه حرکت داده شده و اینجا او را به کمیته مفقودین تحویل داده‌اند. ??

⚡️ پایین برگه سرگذشت لیلا، اظهار نظر پزشک کمیته مفقودین نوشته بود: این دختر بدلیل شرایط بسیار نامناسب دوران اسارت و تحمل سختی و شکنجه روحی و جسمی و ترس شدید، قدرت تکلم خود را از دست داده است ، بیمار نیاز به جلسات گفتار درمانی و روانپزشک دارد. باید تحت مراقبت ویژه باشد تا به حالت قبل برگردد. خاطرات دوران اسارت را برایش یادآوری نکنید.و از او در اینمورد سؤال نکنید. امضای پزشک.

⚡️ خدایا این چه بلایی بود بر سر دختر نازنینم لیلا افتاد ؟!!! اگر ام‌عایشه، لیلا را با این وضعیت ببیند چه بر سرش خواهد آمد؟!! چگونه لیلا را با این وضعیت به خانه ببرم، چگونه فوزیه و عایشه لیلا را با این وضعیت ببینند ؟!!! دنیا بر سرم خراب شده بود. از یک طرف خوشحال بودم که لیلا پیدا شده و از طرف دیگر نگران وضعیت وخیم جسمی و روحی او بودم.??

⚡️ یک روز در لاذقیه ماندیم تا فرصت برگشت به حلب برایمان آماده شد. با پرواز هواپیمای ترابری ارتش، بسمت حلب رفتیم . من با خودم فکر می‌کردم موضوع را چگونه با خانواده در میان بگذارم . در هواپیما لیلا سرش را روی پاهایم گذاشته بود و بخواب رفته بود. و من نگاهش می‌کردم و گریه می‌کردم .

⚡️ هواپیما در فرودگاه حلب بزمین نشست، ام‌عایشه به همراه دخترانم در فرودگاه منتظر بودند، صحنه دیدار مادر با دختری ….ادامه دارد

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[یکشنبه 1398-12-04] [ 08:35:00 ق.ظ ]

سرنوشت دختران برده ...

دختران برده سوریتوسط داعش
….کرد

که اهل حلب بود و با داعش همکاری خوبی داشت.شاید آن جوان بتواند مرا به لیلایم برساند این تنها آرزوی من در این دنیا بود!!

⚡️ قرار ملاقات را ابویعقوب در منزل خود گذاشت، شب بود و رفتم آنجا، جوانی با ریش بلند و ظاهر تمام داعشی جلویم نشسته بود. خودم را معرفی کردم و خواسته خودم را مطرح کردم . آن جوان لبخندی به ابویعقوب زد و گفت خرجش زیاد است . آدرس فرمانده ابونصر را می‌خواهد ، این آدرس محرمانه است.

⚡️ به پایش افتادم . گفت فرمانده سربازان گشت بازار ابونصر است و او لیلا را برده است. اگر آدرس خانه اش را می‌خواهی باید خرج کنی. گفتم حاضرم . چقدر ؟!!! گفت : سه هزار دلار نقد!!!!
گفتم خیلی زیاد هست ، من یک کشاورز ساده هستم ندارم .?
ابویعقوب وساطت کرد و تخفیف خواست . جوان داعشی عاقبت به ۲۵۰۰ دلار راضی شد.

⚡️ به خانه آمدم . موضوع را به خانه گفتم . آنها حاضر شدند پول را جمع کنند. فردای آن روز قسمتی از طلا و جواهرات ام عایشه و دختران، را به بازار بردم و فروختم. اندکی هم پول در خانه داشتم همه را دلار کردم و ۲۵۰۰ دلار را آماده کردم. به ابویعقوب گفتم آن جوان را خبر کن، پول آماده است.

⚡️ سه شب بعد دوباره قرار من با آن جوان در منزل ابویعقوب بود. دلارها را به او دادم . وقتی خیالش راحت شد . آدرس منزل ابونصر را به من داد . منطقه صلاح الدین …..خیابان ….. کوچه ….. .
در پوست خودم نمی‌گنجیدم. اما جوان حرفی زد که نگرانم کرد. گفت آنجا محل خانه فرماندهان داعش است. محافظت می‌شود. رفتن آنجا سخت است. ممکن است کشته شوی !!!! خیلی مراقب باش.

⚡️ گفتم چه کنم ؟! جگر گوشه‌ام آنجاست. هر خطری باشد باید بروم. از او کمک خواستم. بر خلاف داعشی ها او کمی رحم و مروت داشت. گفت ابتدا تو آنجا نرو . بگذار من بروم و خبری از لیلا برایت بیاورم . بعد به تو می‌گویم که چه باید انجام دهی. اگر همینطور آنجا بروی کشته خواهی شد.

⚡️ خیلی خوشحال شدم . پیشانی آن جوان را بوسیدم. گفتم خدا خیرت بدهد این لطف تو را هرگز فراموش نخواهم کرد. هر چه زودتر باشد بهتر است . من نگران لیلا هستم . آن جوان گفت عملیات بزرگی در راه است و همه نیروها فراخوان زده شده اند. قطعا ابونصر هم در این عملیات خواهد بود . این بهترین فرصت است تا لیلا را ببینم و خبری برایت بیاورم.

⚡️ شماره موبایلم را ذخیره کرد و رفت. من و اهل خانه منتظر تماس آن جوان بودیم . نمی‌دانم شب و روز چگونه بر ما گذشت. مرگ بشیر را کلا فراموش کرده بودم . تمام فکرم پیش لیلا و نجات دخترم بود.
خدایا این چه بلایی بود که بر سرمان آمد. ??

⚡️ بیاد روزهای خوب و خوشی افتادم که در دمشق داشتیم . کنار خانواده . همه جمع بودیم . امنیت داشتیم . رفاه داشتیم . زندگی شیرینی داشتیم اما قدرش را ……ادامه دارد

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[جمعه 1398-11-25] [ 11:28:00 ق.ظ ]

دختران قربانی داعش ...

دختران قربانی داعش
حکومت داعش سرار خشونت بود. آنها دختری را در میدان شهر گردن زدند ، من از مردمی که در میدان شهر جمع شده بودند پرسیدم جرم این دختر چه بوده ؟! گفتند در اینترنت و فیس بوک فعالیت داشته و این کار از نظر داعش حرام است!!!

⚡️ داعش دین اسلام را وارونه کرده بود، ما مردم سوریه گرفتار کسانی شده بودیم که بنام اسلام، کارهای خلاف اسلام می‌کردند و چاره ای جز تحمل کردن نداشتیم . آنها مخالفان خود را بشدت سرکوب و اعدام می‌کردند. اوضاع زندگی در رقه و حلب سخت بود. نیروهای داعش بظاهر هم مسلمان نبودند. فرماندهان آنها نماز نمی‌خواندند و چنین جواب می‌دادند که جهاد کردن بالاتر از نماز خواندن است!!!

⚡️ مردم سوریه برای نجات از دست حکومت بشار اسد قیام کردند، اما گرفتار حکومتی بسیار خشن تر و بی منطق‌تر مانند حکومت داعش شدند. من بشدت پشیمان بودم و پسرم را هم در این راه باطل از دست دادم ، می‌خواستم به دمشق برگردم ، اما اجازه نمی‌دادند.

⚡️ یادم هست بشیر درباره فرماندهان نظامی داعش برایم تعریف می‌کرد که آنها عرب نیستند. از چچن و اسراییل آمده‌اند و ما را آموزش نظامی می‌دهند. بشیر تنها فرزند پسرم بود و مرگ او برایم سخت و جانکاه بود. با خودم می‌گفتم این چه بلایی بود که بر سر مردم سوریه آمد؟!! چرا وضعمان اینطوری شد. ما که در رفاه و آسایش بودیم . امنیت داشتیم ، چرا خودمان همه اینها را نابود کردیم . چرا فریب مخالفان بشار اسد را خوردیم ، بشار اسد کجا ، داعش کجا !!!

⚡️ نارضایتی مردم در شهرهای تحت تسلط داعش هر روز بیشتر می‌شد. اهل تسنن که روزی فکر می‌کردند داعش کاری با آنها ندارد و فقط شیعیان و حامیان دولت بشار اسد مجازات می‌شوند بشدت پشیمان بودند ، اما کار از پشیمانی گذشته و زیر سلطه حکومت خشن و غیر منطقی داعش بودیم . !!!!

⚡️ یک روز در مغازه ابویعقوب بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد، همسرم بود. با اضطراب و ناراحتی و صدای پر از گریه گفت ابوبشیر کجایی ؟! سریع بیا خونه !!!! وحشت سراپایم را گرفته بود ، هرچه گفتم چه شده ؟!!!! جواب نداد تلفن قطع شد. سریع رفتم خونه و پر از اضطراب و ناراحتی بودم.

⚡️ وقتی به منزل رسیدم دیدم همسر و فوزیه و عایشه بشدت گریه می‌کنند، قلبم ایستاده بود، گفتم ام‌عایشه بگو ببینم چه شده ؟!!! همسرم فریاد میزد: لیلا را بردند!!! داعش داعش .?? پاهایم سست شد. لیلا دختر آخرم بود. فقط پانزده سال داشت. گفتم چه شده ؟!! بگویید کجا بردند ؟!!! برای چه بردند؟!!!

⚡️ عایشه دختر بزرگم گفت : امروز صبح همراه مادر و لیلا رفته بودیم بازار تا پارچه بخریم. در بازار می‌گشتیم که یک گروه از سربازان داعش را دیدیم. آنها مردم را بازدید می‌کردند. یک نفر از آنها که رییس بود دست روی سر لیلا گذاشت و گفت زوجه من هست صیغه را خواندم.!!!!
با تعجب گفتیم این دختر ابوبشیر است و ازدواج نکرده فقط ۱۵ سال دارد. یکی از سربازان داعش با خشونت ما را زد و گفت هر کسی که ما بپسندیم دست روی سرش می‌گذاریم و زن ما می‌شود. ??

⚡️ لیلا آنقدر ترسیده بود که از حال رفت ، هر چه فریاد زدیم و مردم جمع شدند فایده نداشت ، آنها لیلا را بردند و فرمانده آنها گفت به پدرش بگویید اگر دوست دارد سرش در میدان شهر زده شود اعتراض کند !!!! ام‌عایشه از حال رفته بود و من هم مثل یک انسان داغ دیده روی زمین نشستم . دنیا بر سرم خراب شده بود. لیلای نازنینم را کجا بردند ؟!!! لیلا عزیز زندگیم بود . دختری زیبا و با محبت. دوست داشتنی ….?❤️❤️

⚡️ سراسیمه از خانه بیرون آمدم ، به بازار رفتم و ماجرا را به ابویعقوب گفتم . او تنها رفیق من در حلب بود. ابویعقوب دلداریم داد. گفت صبر کن ببینم چه باید کرد. گفت آشنایی دارم شاید بتواند کاری کند. گفت شب بیا تا پیش او برویم تا ببینیم کاری از دستش بر می آید یا نه !!!!

⚡️ شب شد و با ابویعقوب به منزل آشنای او رفتیم . ماجرا را برایش گفتیم . سری تکان داد و گفت بعید است بتوانم کاری کنم. گفتم چرا ؟!! مگر می‌شود یک دختر را بدون اجازه پدرش به همسری گرفت؟!!
گفت طبق فتوای علمای داعش بله!!!!!
آنها فتوا داده‌اند اگر مجاهدان داعش از دختری خوششان بیاید، دست روی سرش بگذارند و بگویند این زن من است و تمام !!!!
او دختر شما را عقد کرده و برده و کار سخت است.
حالم دگرگون شد و با ناراحتی بر سرو صورت خودم میزدم . ?
داغ بشیر کم بود ، حالا لیلا را هم از دست داده بودم .
مرگ خودم را از خدا خواستم …….

⚡️ بعد از ربوده شدن دخترم لیلا آرام و قرار نداشتم . نه خواب به چشمانم میرفت و نه میل به غذایی داشتم . هر لحظه قیافه معصومانه لیلا جلوی چشمانم ظاهر میشد. خدایا او الان کجاست؟! چه بر سرش آمده ؟! دختر نازنینم دست چه کسانی افتاد؟!!!!??
نمی‌توانستم آرام بگیرم . باید هر طور شده نشانی از او پیدا می‌کردم.

⚡️ دوباره به سراغ ابویعقوب رفتم و از او خواستم اگر با داعشی ها رفاقت یا آشنایی دارد که مطمئن هست به من معرفی کند. او جوانی را به من معرفی کرد…ادامه دارد

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[چهارشنبه 1398-11-23] [ 11:27:00 ق.ظ ]


 
 

 
 
مداحی های محرم