موهایی مثل شاخ | ... |
موهایش
از آن زن متنفر بود. با اینکه برایش آزاری نداشت. برای همین کلید خانهاش را که روی زمین گذاشته بود برداشت. او مشغول چایی خوردن بود. چایی هیزمی که مادرش در باغ درست کرده بود. آن زن که همسایه باغشان بود. همینکه دود هیزم به مشامش میرسید میدانست که چایی مادرم آماده است. به سرعت برق خودش را میرساند.
کلید را برداشتم رفتم توی باغ زیردرخت گلابی چاله کوچکی را در زمین کندم و کلید را زیر خاک مخفی کردم.
برگشتم به اتاقک. گپ و گفت شان تمام شده بود. همسایه باغ دنبال کلیدش میگشت. « همینجا گذاشته بودم» مادرم برایش میگشت.اتاقک دو در دومتری که با یک تشکچه مفروش بود . جایی برای مخفی شدن کلید نداشت. مادرم به من مشکوک شد. دستم را گرفت آورد پشت اتاقک دقیق در چشمانم خیره شد. «راستش را بگو کلیدش را تو برداشتی؟» با آن سن کمی که داشتم هیچوقت دروغ نمیگفتم« آره من برداشتم» مادرم با تعجب به من خیره شد. چرا؟ « چون ازش بدم میاد. چرا میاد توی باغمون».مادرم لب زد، چرا بدت میآد؟ « از موهای ژولیدهاش بدم میآد. مثل شاخ است. حالم خراب میشه وقتی میبینم.» باشه حالا کلید را بده بهش میگویم سرش را شانه بزند. « نه با شانه درست نمیشه باید موهایش را با قیچی ببره» جای کلید رابه مادرم گفتم .کلید را به او داد.
اتاق خواب
اگر به اتاقی که در آن زندگی می کرد سری میزدیم. معلوم میشد که در هیچ کاری نظافت و تمیزی نداشت.رختخوابش همیشه ولوبود، هیچوقت جمع نمیکرد. شاید اگر زیر تشکش را نگاه میکردی لانه موجودات شده بود. آنجا با فراغ بال زندگی میکردند. همه چیز دور تشک وجود داشت. استکان چایی که تفاله آن خشکیده بود انگار که چایی خشک در آن ریختهای. کنار سفره نانش صف مورچهها را که خوردههای نان را میبردند. لباسهای کهنهای که روی بندی که در اتاق بسته بود روی هم تلنبار شده بود. خیلی شلخته بود
دوم
وقتی میخندید صدای خندهایش تا سر کوچه میرسید .من بارها موقع خندیدنش ته حلقش را میدیدم. با دقت زبان کوچکش را نگاه میکردم. حتی دندانهای سالم و خرابش را بارها شمرده بودم. و چند دقیقه ای طول میکشید تا خندهاش تمام شود. از شدت خنده اشک چشمانش هم جاری میشد.اگر کسی صدای خندهاش را نمیشنید گمان میکرد که گریه کرده است.
[جمعه 1403-01-31] [ 01:32:00 ب.ظ ]
|