کتاب نخوانیم | ... |
تنها بودم، به دیوار اُپن تکیه داده بودم و کتاب جن را می خواندم صدای چرخوندن چیزی شبیه فرفره را روی آن شنیدم،
بلند شدم روی اُپِن نگاه کردم ، هیچ چیزی ندیدم دوباره مشغول خواندن کتاب شدم،«حجت الاسلام آقای اعتمادی می گفت: در ایام جوانی برای تبلیغ ماه محرم به روستا اعزام شده بودم، و قرار بود بعد از سخنرانی و روضه بروم روستای مجاور که سه کیلومتر فاصله داشت. غروب بود که در مسیر بودم، هوا تاریک شده بود، که دیدم یک نفر از راهی که تقاطع بود آمد پیش من و گفت حاج آقا خواهشی داریم، گفتم :بفرمایید گفت: بیایید برای مراسم ما روضه امام حسین بخوانید. نگاه کردم دیدم فقط نیم تنه دارد از پا ها خبری نیست!
موهای تنم سیخ شد، فهمیدم که یارو جن است. گفتم : در روستا منتظر من هستند ، باید بروم چون قول داده ام.بعد ها که به استادم گفتم: گفت باید می رفتی در جمعشان روضه می خواندی ، حتما چیزهای برایت مکشوف می شد».
دوباره همون صدا شروع شد، صدای چرخوندن فرفره؛ گفتم ای بابا انگار که وِل کُن ماجرا نیستید ها. سوره معوذتین را خواندم.دیدم وقتی موجودی را نمیبینی ولی صدایش را می شنوی اصلا برایت مطلوب نیست.دانستم که اگر ما صدای موجودات را می شنیدیم و معنای سخنانشان را درک می کردیم، زندگی برایمان بسیار سخت می شد.
مثلا در بستر خوابیدیم و صدای مورچه و موریانه و سایر حشرات اطرافمان را بفهیم، تا طلوع صبح باید به نقشه هایی که برای وسایل زندگی ما می کشیدند فکر می کردیم.
قبلا دخترم مشتاق این کتاب شده بود، و بهش نصیحت کرده بودم که نخوان ولی اصرار داشت که بخواند و میگفت: میخواهم جن را بشناسم و تسخیرش کنم و از او کار بکشم.
مثلا موقع امتحانات بیاد و برام پاسخ سؤالات را بگه. خلاصه هرچه بهش نصیحت کردم فایده نکرد، تا اینکه مزاحمت دوستان ناپیدا شروع شد. که با دعاهای خاص نجات پیدا کرد. این همان کتابی بود که شروع به خواندش کرده بودم، کتاب را بستم، گفتم نخواستیم در باره جن اطلاعاتی بدانیم. این هم از اصرار طلاب بود که در باره جن برامون بگو، و گرنه ما را چه بکار از ما بهترون!
با بسته شدن کتاب، اجنه هم در آن فرو رفتند، درست عین کتاب جُمانجی!
فردا به طلاب گفتم هرکتابی را نباید خواند.
[یکشنبه 1397-09-18] [ 03:17:00 ب.ظ ]
|