پنجره ی چشمانش درست از همان بدو تولد به روی عشق باز شده بود،
خوشا به حالش…او کجا بود و من کجا!

گفت : به دنیا که آمدم ، پدرم مرا روی دست گرفت و

گريه كنان و نجوا كنان به امام زمين و زمان گفت : این طفل ، فدای شما و راهتان…

 شش ماهه هم که شدم ،باز دل پدر طاقت نیاورد و

اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد و بر روی گلویم چکید

و باز مرا روی دست گرفت و گفت : گلوی این کودک شش ماهه،

به ياد گلوی شش ماهه ی حسین(ع) ، به فدای تو یا صاحب الزمان…

 می گفت هنوز داغی اشک پدر را بر روی گلویم احساس می کنم…

 راهش ،همان راه پدرش بود ، کلامش هم…

حالا دیگر كودك نبود ، جواني بود هم سن علی اکبر ،

می خواست بدنش در راه امام زمانش اربا اربا شود ، به ياد علی اکبر حسین (ع)….

 بدنش را نمي دانم ، اما رو حش اربا ارباي عشق حضرت بود!

پدرش با عشق شروع کرده بود و حالا خودش…

گفت: روزی علی اصغر شدم و حالا علی اکبرم و اگر هم از انتظار آقا پیر شدم ، عیبی ندارد ،

تازه میشوم حبیب بن مظاهر، اما نمی گذارم امام زمانم خونش مانند خون حسین(ع)….

اشك ريخت…ادامه نداد…

 به شوخی گفتم: اگر حبیب شدی و باز به وصال نرسیدی و جان را به جان آفرین تسلیم کردی چه؟

 

اخم کرد و جواب داد : اين جسم می میرد ، اما عشق می ماند، انتظار من محدود به دنیا نیست ،

بعد از مرگ هم درون دیواره های سرد قبر، گرمم به امید ظهورش …

بعد صد سال اگر از سر قبرم گذرد

من کفن پاره کنم زندگی از سر گیرم

 

چه بگویم كه مبهوتم از این عشق! عجب حکایتی داشت ، سلسله مراتب عاشقیش!

صبرش ، صبر ایوب نیست ، صبر عاشورایی زینب است!

از تولد تا مرگ فقط انتظار ، فقط عشق!

 

حالا رمز ظهور برملا شده است ، پس

بسم الله، باید وارد شد به سلسله مراتب عاشقی…

باید شروع کرد، همانند شبهای عملیات،اما این بار با رمز…

يا عشق ادركني!

توسط زهرا

موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت