پاداش پژوهش... | ... |
پیامبرصلی الله علیه وآله: اگر مؤمنی، پیش از مرگ برگهای علم از خود بر جای گذاشته باشد، همین یک برگ روز قیامت میان او و آتش جهنم مانع میشود و خداوند درازای هر حرفی که بر آن برگه نوشته شده باشد شهری، هفت برابر بزرگتر از وسعت کل دنیا به او عطاء می کند. ( محمد باقر مجلسی، بحار الانوار، ج2،باب19،ص144، حدیث1)
_______________________________________________
اگر ژرف یابی و پژوهش نباشد، نتیجهاش یک جا ایستادن، در جا زدن و با دنیای پیرامون خود به تدریج بیگانه تر شدن است.عنصر تحقیق و پژوهش در همه جا به صورت یک اصل در مجموعه کارها باید مورد توجه قرار گیرد.توليد علم، فقط انتقال علم نيست؛ نوآوري علمي در درجه اوّلِ اهميت است. اين را من از اين جهت ميگويم که بايد يک فرهنگ بشود. اين نو انديشي، فقط مخصوص اساتيد نيست؛ مخاطب آن، دانشجويان و کلّ محيط علمي هم است. البته براي نوآوري علمي - که در فرهنگ معارف اسلامي از آن به اجتهاد تعبير ميشود - دو چيز لازم است: يکي قدرت علمي و ديگري جرأت علمي. البته قدرت علمي چيز مهمي است. هوش وافر، ذخيره علمي لازم و مجاهدت فراوان براي فراگيري، از عواملي است که براي به دست آمدن قدرت علمي، لازم است؛ اما اين کافي نيست. اي بسا کساني که از قدرت علمي هم برخوردارند، اما ذخيره انباشته علمي آنها هيچ جا کاربُرد ندارد؛ کاروان علم را جلو نميبرد و يک ملت را از لحاظ علمي به اعتلاء نميرساند. بنابراين جرأت علمي لازم است…. اگر بخواهيد از لحاظ علمي پيش برويد، بايد جرأت نوآوري داشته باشيد. استاد و دانشجو بايد از قيد و زنجيره جزميگري تعريفهاي علمي القاء شده و دائمي دانستن آنها خلاص شوند.
مقام معظم رهبری
-
دستمو خدا گرفت…..
اول می خوام خودموبهتون معرفی کنم. من شیوا نوروزی ام.این داستانی که می خوام براتون تعریف کنم برمی گرده به ده دوازده سال پیش که من اون موقع سال سوم دبیرستان بودم.
دراون زمان دختری به قول گفتنی شیک وباکلاس بودم وازکسانی که به قول ما باکلاسا خشک مقدس بودن اصلا خوشم نمی اومد.همیشه توخودم بودم وکاری هم باعقاید وباورهای اطرافیانم نداشتم.
پدرم رئیس یه شرکت واردات صادرات بودومادرم کارمندیه شرکت تبلیغاتی.خانوادمون مثل روحیات من خشک بودند ودراصل خصوصیات یک خانواده ی واقعی وایرانی را نداشتد.وهمه باهم رابطه ی سردی داشتیم.من تک فرزند بودم وازاد.به نظرپدرومادرم تنها نیاز من پول بود.که برام فراهم می کردند.ومن هم فقط به گشت وگذاروتفریح با دوستانم وعشق وحال می پرداختم.
زندگی تکراری وبی روح من اینطورداشت سپری می شدکه روزی مثل بقیه ی روزا به مدرسه رفته بودم.کلاس فیزیک بود.منم طبق معمول باحوصله ی زیادتوکلاس نشسته بودم،چون خانم محمودی دبیرفیزیکمون که مثل خودم شیک وبا حال بودروخیلی دوست داشتم وبه خاطراون به فیزیک هم علاقمند بودم.
یهو خانم رحیمی که ناظم مدرسه هستش واردکلاس شدوهمراش یه دخترهم بود.ماوقتی اون دخترودیدیم پچ پچ ها شروع شد.یکی می گفت:اون کیه؟یکی می گفت:شایدشاگردجدیده.ویکی مسخرش می کردوخلاصه همه حرف می زدندکه خانم رحیمی بااون لحن خشن گفت:یه لحظه ساکت باشین،فاطمه شاگرد جدیده وبه خاطرکار باباش تازه به این شهراومدن وقراره هم کلاستون باشه.من خیلی کنجکاوبودم که باهاش اشنا بشم .ولی سرووضعش به اون بچه خشک مقدسامی خوردزنگ زده شدوماهم رفتیم حیاط فاطمه روی نیمکت تنها نشسته بود ویه فرصت مناسب پیدا کردم تابرم وباهاش حرف بزنم.رفتم دستمو درازکردم وباهاش دست دادم.گفتم:من شیوانوروزی ام ازدیدارتون خیلی خوشحالم.می خواستمباهاتون آشنا بشم.اونم یه لبخندملیحی زدوگفت:منم خوشبختم.فاطمه رحمتی هستم ازشیرازاومدیمپدرم حوزویه به خاطرهمین کارشودادن تهران واومدیم اینجا.وقتی شنیدم پدرش حوزویه ازاین روبه اون رو شدم.اخه عقیده ی من بااون جوردرنمی اومد.
باچهره ی اخمورفتم کلاس.به ژیلاوبیتا که ازدوستای صمیمیم بودن گفتم:پدرش روحانیه وبیایین یکم سربه سرش بذاریم.اوناهم قبول کردن.وقتی فاطمه واردکلاس شد.به بیتا چشمکی زدم واون شروع کرد:بابامذهب چیه؟دین چیه؟اونامال پیراست.ولش کنین.ما الآن بایدبه روز باشیم وبازمونه جلوبریم.اونایی که دم ازمذب می زنن خودشون اصلا عمل نمی کنن.ویه مشت عقب افتاده ی بیچارن.دراین موقع به فاطمه نگاه کردم.خیلی سرخ شده بود.بغض داشت گلوشوخفه می کرد.اگه بهش کاردمی زدی خونش درنمی اومد.نتونست خودشو نگه داره وگفت:نه اینطورنیست شمااصلا نمی فهمین دین چیه؟دین چیزیه که امامامون بخاطرش جونشون روازدست دادن.بخاطرش ماخودمون تو8سال دفاع مقدس اون همه شهیددادیم. شمااصلا درمورددین چی می دونین؟شماحق ندارین درموردچیزی که اطلاعات وعلم ندارین قضاوت کنین وحرف بزنین.روبه بیتا کردوگفت:اصلاتابه حال درمورد دین ومذهب مطالعه کردی؟چندکتاب درمورد دین خوندی؟حان چراجواب نمی دی؟دراین موقع زنگ زده شد.ورفتیم خونه.
اون روز تاشب فقط به فاطمه وحرفاش فکر می کردم.یعنی حرفای اون حقیقت داره؟بعد گفتم:ولش کن بابا دلش پربوده واسه خودش یه چیزی بلغور کرده.من چراعقلمودادم دست یه بچه به حرفاش فکر می کنم؟درسته توزبون اینارو می گفتم ولی ته دلم یه چیزدیگه می گفت.انگاریکی بهم می گفت:حق با اونه باید درمورد دین یه مطا لعه ای داشته باشی تادرموردش قضاوت کنی.عزمم روجزم کردم تافرداکه مدرسه ها تعطیله برم کتابخونه چندکتاب بگیرم وبخونم.تاوقتی دوباره بحث می کنیم بتونم برا حرفام دلیل بیارم.صبح شد.بازم مثل همیشه تهایی چندلقمه ای صبحونه خوردم ورفتم بیرون.کسی هم تو خونه نبود بهم بگه تواین روزتعطیل کجاداری می ری؟
واردکتابخونه که شدم به مسئولش گفتم:یه کتاب درمورددین ودین داری می خواستم.مسئول که سرووضعمودید بایه نگاهی براندازم کردوگفت:باشه یه لحظه صبرکن.مشغول دیدن کتابا بودم که کتاب موردنظرمو اورد.نشستم وشروع کردم به خوندن.اسمش “مقدمه ای برانواع جامعه شناسی دین وانواع دین داری"درمقدمه اشنوشته بود:بانگاهی علمی به مسائل حوزه دین پرداخته می شود.یعنی چشم اندازی از مسائل حوزه دین رامورد توجه قرار داده که درارتباط با توانایی های جامعه شناسی قرار می گیرد.درحقیقت باخواندن ان می توان باتکاپوهای مجدّانه اتی،چشم اندازی نوین ازجامعه شناسی دین رااز سوی ایران به مناطق دیگر نشان داد.علاوه براین دانش تولیدشده دراین کتاب می تواند تلاشی برای ابزارهای مفهومی مناسب برای تحلیل دین درایران تلقی شود.
من اصلا ازاین چیزاکه تو کتاب نوشته شده بود سردرنمی اوردم.کتاب روبستم وگذاشتم کنار وازکتابخونه اومدم بیرون.توخودم بودم وسرم پایین بودوارام قدم می زدم که ناگهان یه صدای نازکی گفت:خانم نوروزی،خانم نوروزی.سرم روبرگردوندم دیدم اره خودشه،فاطمه رحمتی،اینو فقط کم داشتم.نزدیک اومدوخوش وبش کردیم.گفت:اینجا کاری داشتی اخه نزدیک خونه ی ماست.گفتم:اومده بودم کتابخونه.بهم گفت:میشه چندلحظه ای باهم حرف بزنیم.گفتم:اشکالی نداره من کارخاصی نداشتم فقط قدم می زدم.گفت:من خیلی ازت خوشم اومده تو اعماق چشمات یه حس خوبی رو میبینم. نگات یه جور دیگرست. گفتم یعنی چه؟ حالا فهمیدم تو هم به این نتیجه رسیدی که من یه آدم بیخودی و مغرورم. گفت: نه منظورم این نبود یه چیز بخصوص رو تو وجودت حس میکنم یه چیزی که تو رو با بقیّه متفاوت میکنه. یعنی اونی که تو ظاهر نشون میدی نیستی. گفتم نه اشتباه میکنی من از اوّل این طوربودم و هیچ موقع فرق نخواهم کرد. بهم گفت: نه در مورد خودت اینقدر مطمئن حرف نزن ممکنه یه اتفاقی بتونه تو رو به طور اتفاقی چنان تغییری بده که خودتم متوجه نشی. بعد از این حرفها راهمونو از هم جدا کردیم. تو اون نزدیکا یه پارکی بود رفتمو اونجا نشتم و به حرفاش فکر کردم درست میگفت: من به خاطر اینکه جلب توجه کنم و به چشم بیام سرووضعم رو اینطور درست کرده بودم و لباسهای رنگارنگ میپوشیدم. یعنی به قول گفتنی یکم کمبود محبت داشتم و میخواستم اطرافیانم کمی بهم توجه کنند. حرفای فاطمه خیلی عجیبه یه انرژی مخفی تو حرفاشه که آدمو به خودش جذب میکنه .بعدازچند هفته ای که گذشت وبازم زندگیم به صورت تکراری سپری شد.توکلاس نشسته بودم که خانم رحیمی اومد و گفت: داریم برای اردوی راهیان نور ثبت نام میکنیم و شاگردای ممتاز در اولویتند. منم شاگرد ممتاز بودم. فاطمه بهم گفت: شیوا بیا بریم من یه بار رفتم خیلی جالبه و خوش میگذره. در رودروایسی گیر کردم. مسافرتهای من که تابهحال فقط و گشتو کذار و عشق و حال بود و تا حالا سفر زیارتی نرفته بودم. گفتم باشه میرم.رفتم و وسایلامو جمع کردم نزدیک عیدهم بود.صبح باهم درحیاط مدرسه قرار داشتیم وباهم به سپاه منطقه رفتیم حدوداًیک ساعت بعد سوار ماشین شدیم وبه راه افتادیم. یه حس عجیبی داشتم.فقط تو خودم بودم.ی راوی روحانی هم توکاروانمون بود به اسم حاج آقا موسوی که ازرزمندگان دوران دفاع مقدس بود.وهرازگاهی درمورد مناطق جنگی وشهدا،اهدافشون،خاطرات زمان جنگ برامون می گفت وبه سوالات بچه ها پاسخ می داد. فرصت مناسبی پیدا کردم تاسوالاتی که مدتی بود ذهنم رومشغول کرده از حاج آقا بپرسم.رفتم جلو وگفتم:حاج آقاازتون سوالاتی داشتم می شه وقتتون روبگیرم.ایشون هم با نهایت خوش رویی ومهربانی گفت:درخدمتم. لحن حاج آقا آنطوربودکه احساس راحتی باهاشون می کردم وراحت تر می تونستم سوالاتم رو بپرسم. گفتم:حاج آقامن یه فردبخصوصی ام وخیلی بااین افرادی که اینجا اومدن فرق می کنم اینابرای اومدن به اینجا هدفی دارند .ولی من نمی دونم چرا اینجام وچه هدفیازامدن دارم.پس لطفا به حرفام گوش کنین وسوالاتم روجدی بگیرین.اون هم باتکان دادن سرش حرفام رو تائیدمی کرد.خلاصه ادامه دادم:اول می وام بدونم اصلاًدین یعنی چه؟ اسلام یعنی چه؟ ماچه نیازی به این اسلام و دین داریم؟اصلاً اون اتفاقاتی که در قدیما افتاده دیگه گذشته چه لزومی داره به خاطر اون اتفاقات گذشته الآن متاسف وناراحت باشیم. حاج آقا بالبخندی ملیح وباعجله گفت:باشه،باشه،یکم صبرکن.یکی،یکی بپرس؟ بزار اولی روجواب بدم بعد برودنبال سوال بعدی.یه لبخندی زد وگفتم:بخشید من خیلی تند رفتم .خیلی وقته دنبال جواب این سوالام.گفتن:شما یک فرد تحصیل کرده ومتشخص هستین پس دراین سالهایی که درس خوندین حتماً می دونین که انسان ذاتاً باید یک چیزی روعبادت کنه و.ودرضمن بایدازیک چیزی هم پیروی کنه.ومی ونین که اسلام اصلی ترین وکامل ترین دین خداست که توسط آخرین پیامبرش حضرت محمّد(ص) برمااورده شده وما هم به عنوان یک مسلمان وبنده ی خداکه اشرف مخلوقاتیم باید از آن پیروی کنیم.اگر مااز دین اسلام که کامل تر است پیروی نکنیم یعنی از خدا پیروی نکردیم.درمورد اون اتفاقایی که گفتین نمی دونم منظورتون چیه؟ گفتم: کربلا واین جور چیزا. گفت:درسته که اون وقایع درگذشته اتفاق افتاده ولی ما که شیعه وپیرو آن امامانیم به خاطر ظلمی که به ان ها شده ذاتاً ناراحت می شویم ویعنی اگر خدایی نکرده شما خودت یکی از دوستانت یا از افراد خانواده ات یه اتفاقی شبیه این بیفته ناراحت نمی شین؟ گفتم: چرا خب طبیعی هستش که ناراحت بشم ولی….گفت:نه دیگ ولی نداره امامان که یارویاور ما شیعه ها هستن،مثل یک دوست وهمراه مااند.درمشکلات وسختی ها همیشه کمک رسان مابوده اند وهستند.دراین موقع بود که مسئول کاروان گفت:لطفاً پیاده بشین رسیدیم.پیاده که شدیم یه احساس عجیبی داشتم. نمی دونستم کارخوبی کردم که اینجا اومدم یا نه؟ ازطرف دیگه هم فکرم مشغول حرفای حاج آقا بود.که یه لحظه فاطمه صدام زد:شیوا،شیوا،چرا نمی آیی؟داریم می ریم جلو.زودرفتم پیشش گفتم فاطمه اینجا کجاس؟چرا اینجوریه همه جا خاک وگردوغباره.فاطمه پوز خندی زدوگفت:مگه نمی شناسی اینجا شلمچه است.کربلای ایران.اینجا یه مکان مقدسه که خیلی ازجوونای وطنمون به خاطر آسایش وآرامشی که مالآن داریم خونشون روی این خاک ریخته شده.
بااین حرفای فاطمه دیگه گیج شدم. به اطرافم نگاه می کردم،بعضی هارومی دیدم که کفشاشون رو در آورده بودندوباپای پیاده می رفتند.وبعضی هاقدم هایشان باقطرات اشکشان همراه بود.ولی من خشکم زده بود.اصلاً نمی دونستم چی بگم ؟وچی کار کنم؟
کم کم جلو رفتم. اون جلوتر پشت خاک ریزیه مسجدی با گنبد فیروزه ای بود.نزدیکتر که شدم دیدم همه اونجا جمع شدند.منم رفتم. حاج آقا موسوی داشتند سخنرانی می کردند.سخرانی شون درموردشهدای اون منطقه وهم رزماشون بود.درموردسختی هایی که کشیدند ظلم هایی که تحمل کردند.ناخود آگاه وقتی اون ماجراهارو می شنیدم.اشک از چشمانم جاری شد.حالم خیلی بد بود. قطرات اشکم از هم پیشی می گرفتند تاکمی آرومم کنند ولی هیچ کدوم حتی ذره ای هم آرومم نمی کردند.طوری گریه می کردم که انگار از اول عمرم تابه حال گریه نکرده بودم.
اومدیم سوار ماشین شدیم.فاطمه که اون حالم رو از دور دیده بود بهم گفت:شیوا یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟یادته اون روز جلو کتابخونه بهت گفتم:اون طور در مورد خودت مطمئن حرف نزن ممکنه یه اتفاقی بتونه توروبه راحتی تغییر بده که خودتم متوجّه نشی…
وقتی این حرف روشنیدم انگاردنیا روسرم آوار شد.چیزی نمی گفتم وفقط اشک می ریختم. به خودم می گفتم آره من عوض شدم،عقیدم عوض شده، اعتقاداتم عوض شده. در این حال بودم که متوجه شدم حاج آقا موسوی سخنرانی می کنند. لابلای حرفهاش متوجه شدم که گفت: اگه حاجتی دارین از شهدا بخواهین این شهدا شما رو دست خالی بر نمی گردونن گفتم این بهترین موقعیت هستش و رو به آسمان کردم و گفتم ای شهدا من به واسطه ی شما اعتقاد پیدا کردم پس بین من و خدا قرار بگیرین و از خدا بخواهین توبه بنده گنهکارش رو بپذیرد.
حالا چندین سال است که از اون ماجرا می گذرد و من یه آدم دیگه شدم با یه اعتقادات دیگه، اعتقاداتی که آیندمو عوض کرد و الآن یه فرد موفقی ام با یه زندگی موفق.
فرم در حال بارگذاری ...
[سه شنبه 1399-09-25] [ 01:29:00 ب.ظ ]
|