چهره خونی در نیمه شب

سال 1361 بود،همسرم رفته بود جبهه. من و دو فرزندم در غربت تنها بودیم. تقریبا 26 سال داشتم .خانه ما محل مراجعه مردم بود. همسرم امام جمعه بود و به مشکلات مردم رسیدگی می کرد این مراجعات وقت خاصی نداشت، یکی از اتاقهای خانه دفتر ارباب رجوع بود. شب از نیمه شب گذشته بود که زنگ خانه بصدا در آمد، از خواب پریدم، این موقع شب چه کسی در میزند؟ من که در این غریبستان فامیل و آشنایی ندارم؟ با این افکار چادرم را انداختم روی سرم و با عجله رفتم توی حیاط و از پشت در پرسیدم: کیه؟ صدای یک مرد بود که با زبان ترکی گفت: (قاپون آچ ایشیم وار) در را باز کن کار دارم. گفتم امام جمعه نیست، مرد ادامه داد که در را باز کن من کار دارم! خلاصه با اکراه در را باز کردم، دلم هری ریخت! نیمی از صورت مرد پیدا نبود، خون صورتش را گرفته بود. من هاج و واج مرد را نگاه می کردم،

گفت: فامیل مرا به این روز انداخته، من چکار کنم دردم را به چه کسی بگویم؟

گفتم: شما الان برو پاسگاه از کسیکه این بلا را به سر شما آورده شکایت کن، شما را به پزشکی قانونی می فرستند و پرونده شما تشکیل می شود تا امام جمعه برگردد مشکل را پی گیری کند. خیلی دعا کرد، گفت: اگر شما راهنماییم نمی کردی نزدیک بود سکته کنم و رفت.

نفس راحتی کشیدم آمدم دیدم بچه ها همچنان در خواب هستند. همسرم که از جبهه برگشت گفتم وقتی نیستی خیلی نگران کار مردم نباش من به نیابت از شما به مشکلاتشان رسیدگی می کنم. وقتی ماجرا را شنید گفت زن تو چقدر دل گنده ای و آن موقع شب پشت در رفتی و در را باز کردی!

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت