من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





مرداد 1398
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30 31  



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 6
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 8
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 16
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

تجربه زندگی طلبگی2 ...

با خودم گفتم، ابوالزوجه خیلی بی رحم نبوده. ماهگل را فرستاده تا دلتنگیم را برطرف کند…. که نزدیک بود از وحشت سکته کنم، منتظر پوست لطیف ماهگل بودم؛ که دستم پر از ریش شد، چشماهاش باز شد.

توی تاریکی فهمیدم که به کاه دون زده ام!

فوری دستم را برداشتم و سرم را بردم زیرلحاف، فکر می کردم که ابوالزوجه بوده از شدت شرم و ترس بدنم به لرزه افتاده بود.

برای توجیه شرمندگی توجیهات زیادی را ساختم که خودم را خلاص کنم ولی نمی شد.

دست آخر بعد از نماز صبح بدون خداحافظی فرار را بر قرار ترجیح دادم، هنوز که هنوز است از روبرو شدن با ابوالزوجه کراهت دارم.

http://blog101.kowsarblog.ir/%D8%B7%D9%86%D8%B2-%D9%86%D8%A7%D9%85%D8%B2%D8%AF-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D9%87%D9%87-%D8%B4%D8%B5%D8%AA%DB%8C

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[سه شنبه 1398-05-08] [ 02:59:00 ب.ظ ]

تجربه نگاری یک استاد ...

 

تا چراغعلی از رختخواب کنده بشه، مادر ناز گل گفت: دیدی چه خاکی بسرم شد! نازگل گفت: بدو برو توی پستو قایم شو.

چراغعلی بلند شد دوید به طرف پستو، دوباره برگشت کلاه طلبگی و قبای مخصوصش را ورداشت دوید توی پستو.

پستوی تاریک مثل فضایی پر از قیر، افتاد لابلای دیک و تشت و خلاصه وسایل انباری.همونجا گیر کرد نه راه پس داشت، نه راه پیش!

ضربان قلبش به شدت می تپید، گمان می کرد الآن که پدر نازگل بشنوه!

کم کم سکوت بر اتاق مسلط شد، چراغعلی آهسته پایش را که کج شده بود، کمی دراز کرد؛ خدا روز بد نیاره، ملاغه بزرگ سمنوپزی سر خورد و افتاد روی دیک و صدای وحشتناکی تولید کرد.انعکاس صدا آنقدر بلند بود، که چراغعلی یه لحظه گمان کرد که دچار ایست قلبی شده است!

چند ثانیه طول نکشید که پدر ناز گل با فانوس بالای سرش ایستاده بود، دستش را به طرف چراغعلی دراز کرد و گفت: بالام (پسرم) چرا اینجا؟!

رنگت چرا اینطور سفید شده؟!روکرد به مادر نازگل، آرواد(زن) مهمان را توی پستو پذیرایی می کنی؟!

بعد به چراغعلی گفت: برو توی رختخوابت بخواب، الآن صبح میشه.

خدا رحمتش کنه بنده خدا استاد خوبی بود.

نام ها مستعار هستند .

 

 

 

 

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
 [ 01:24:00 ب.ظ ]

وقتی انگلیسی حرف زد ...

چند تا مرد هیپی(توریست‌های دهه پنجاه، شلوار جین پاره و موهای بلند ژولیده) آمدند جلوی من و همسرم و شروع کردند با انگلیسی حرف زدند.
ما هم که انگلیسی بلد نبودیم، نمی فهمیدیم چی می پرسند! که همسرم جوابشون را داد!
با لهجه انگلیسی، گفت: من فارسی بلد نیستم، درحالیکه داشت فارسی حرف می زد.
من هم هاج واج کنارش ایستادم با تعجب نگاهش می کنم!
خلاصه گارسن رستوران به دادمان رسید، آمد با یک کلمه انگلیسی و یک کلمه فارسی جوابشون را داد.
پ ن
به طلبه هامون سفارش می کردم که حداقل در کلاس درس ادبیات فارسی، با زبان فارسی حرف بزنید.
وقتی از شما سؤال می کنند بتوانید جواب درستی بدهید، حالا زبان عربی و انگلیسی بماند که هر کدام برای یک مبلغ یک ابزار مهمی است، تا بتواند با دیگران ارتباط برقرار کند.

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
 [ 01:21:00 ب.ظ ]

تجربه زندگی طلبگی1 ...

شال و کلاه کردم که به دیدن ماهگل بروم چندین بار به آینه نگاه کردم، تا همه چیز مطابق میل او باشد.
تازه نامزد شده بودیم ولی هنوز نتوانسته بودم چهره‌اش را در ذهنم هک کنم.
روانه خانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان شدم. با خوشامد گویی ابوالزوجه محترم در اتاق پذیرایی منتظر و چشم به در نشستم.
صدای دستگیره در مرا به هیجان آورد، با خوشحالی به پرده آویخته جلوی در نگاه کردم، که ابوالزوجه با سینی چای ظاهر شد.
از جا پریدم که حاج آقا چرا شما زحمت کشیدی، سینی چای را گرفتم و روی پتو نشستیم.
از همه چیز و همه جا پرسید و من مثل یک شاگرد نمونه جواب دادم.
حتی از درسم سؤالاتی کرد و تبحرم در صرف و  نحو را ستود.از استاد و حوزمان پرسید، از خاطرات طلبگی خودش گفت.
پذیرایی به همین منوال گذشت و من تمام گل های روی پرده را هم شمارش کردم و هیچ باری ماهگلم را پس پرده ندیدم.

با خودم فکر می کردم که نگاه کردن به چهره عالم  و روی زیبا از چند تا موضوعاتی است که عبادت حساب می شود، در این شب فقط دیدن روی عالِم قسمتم شده است.
بعد از شام ابوالزوجه سفره شام را هم جمع کرد و برد. با خودم گفتم این دفعه حتما می آید و او را می بینم، که صدای دستگیره مثل آهنگی خوش و روح نواز از تخیلات خارجم کرد.
می خواستم به طرف در پرواز کنم، و پرده را کنار بزنم تا زودتر ببینمش،که تشک و لحاف به داخل اتاق افتاد و پشت سرش جناب ابوالزوجه با یک بالشت وارد اتاق شد.
بلند شدم با شرمندگی رختخواب را پهن کردم، با شب بخیر گویی ایشان رفت و من آماده خواب شدم.
خوابم نمی برد، هرچه تلاش می کردم تا چهره ماهگلم را تصور کنم نمی شد، فقط یک لحظه بعد از عقد چادرش سُر خورد و چشمم به چشم های پر از حیای او افتاده بود.از آن روز چند ماه می گذشت.
بافکرش خوابم برد، نیمه شب بود که از خواب پریدم، در تاریکی اتاق رختخوابی را کنارم دیدم، از خوشحالی می خواستم فریاد بکشم که با دستم جلوی دهانم را گرفتم، آروم دستم را بردم تا صورتش را لمس کنم که از ….

ادامه دارد

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
 [ 01:18:00 ب.ظ ]