زن مسلح

 

 باکلت مثل آبکش سوراخت می کنم

اون وقت‌ها یعنی سال‌‌های دهه 60 تلفن‌ها شماره‌گیر نداشت. اگر کسی مزاحم می‌شد نمی تونستیم مچ‌گیری کنیم. طبق معمول همسرم رفته بود جبهه. هر وقت اعزامی داشتیم چون خودش جوونارو تشویق می‌کرد برای رفتن به جبهه، برای همین آنها را همراهی می‌کرد. بنابراین ما درآن شهر غریب تنها بودیم. وقتی صدام تهران و شهرهای بزرگ را بمباران می‌کرد بعضی از تهران به شهرهای کوچک هجوم می‌آوردند. بعضی از این افراد با تلفن بازی می‌کردند و به منزل امام‌جمعه زنگ میزندن آنهم نیمه شب، فقط فوت می‌کردند توی گوشی.

من از خواب می‌پریدم با این فکر که شاید همسرم از جبهه زنگ زده است، اما طرف فقط فوت می‌کرد! بهش گفتم  ترسو، تو حتی حرف نمیزنی که شاید بشناسمت، تو اینقدر بزدلی که حاضر نیستی از ناموست در برابر دشمن دفاع کنی . فرار کردی و در سایه امنیت رزمندگان خوش می‌گذرونی.اگر مردی که مرد نیستی، غیرت و شرف هم نداری، راست میگی جرات داری بیا دم در، تا با کلت مثل آبکش سوراخ سوراخت کنم.

از ترسش گوشی را گذاشت، و از آن روز به بعد دیگر هیچ وقت کسی مزاحم تلفن نشد.

 

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت