ماشه را چکاندم | ... |
روزهای بیقراری و غربت، بدتر از کرونا بود، هجرت از قم به شهری که همه جور تیپی داشت . از مجاهدینخلق گرفته تا کمونیستهای فدایی.
با دوتا بچه هشت ساله و چهارساله تنها بودم. همسرم رفته بود جبهه؛سال خرداد 61 بود، درست دوران پیروزی خرمشهر. دختر یکی از همسایهها که دبیرستانی بود، اصرار کرد شبها بیام که تنها نباشید. با نارضایتی قبول کردم؛ چون اصلا نمیدونستم ترس یعنی چی!
سپاه برای محافظت همسرم یه اسلحه کلت بهش داده بود تا از خودش محافظت کنه! سال 60 که ما تازه واردشده بودیم، هر روز اتفاقهایی توی شهر میافتاد؛ گاهی اعدامیهای کمونیست را برای دفن میآوردند. وقتی شهید بهشتی با یارانش شهیدشد یکیشون شیرینی پخش کرده بود!
همسرم وقتی رفت اسلحه کلت را تحویلم داد تا اگر لازم شد استفاده کنم.
من خودم مربی آموزش اسلحه برای بچه حزب الهیها بودم، طرز استفادهاش را میدونستم. خانه ما نه کمد داشت و من هم هیچ وسیله زندگی با خودم نبرده بودم. چون قرار بود فقط برای یک سال شوهرم امام جمعه باشه.جایی برای پنهان کردن اسلحه نداشتم. اسلحه روی تاقچه بود. دختر همسایه به اسلحه گیرداده بود که من این اسلحه را یه نگاهی بهش بییندازم! خلاصه من ترسیدم که یه وقت برداره یه اتفاقی بیفته؛ خودم کلت را برداشتم، گفتم اول باید خشاب را در بیاریم، بعد برای اینکه به کسی نخوره به طرف آسمون میگیریم ماشه را میچکانیم که اگر گلوله داشت به کسی اصابت نکنه! با چکاندن ماشه گلوله شلیک شد و خورد به سقف و غبار گچ توی اتاق پخش شد که چشم چشم را نمیدید، من یک مرحله را فراموش کرده بودم که باید گَلنگِدَن را میکشیدم تا اگر گلولهای داخل لوله بود خارج بشه. دختر همسایه افتاده بود روی زمین جیغ میزد و فکر میکرد کشته شده است. الباقی ماجرا که دختر همسایه دیگه ترسید بیاد و مراقب ما باشه که نترسیم!
[شنبه 1399-01-23] [ 06:54:00 ب.ظ ]
|