من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 25
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 2
  • رتبه 90 روز گذشته: 14
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

ماشه را چکاندم ...

روزهای جنگ دفاع

روزهای بیقراری و غربت، بدتر از کرونا بود، هجرت از قم به شهری که همه جور تیپی داشت . از مجاهدین‌خلق گرفته تا  کمونیست‌های فدایی.

با دوتا بچه هشت ساله و چهارساله تنها بودم. همسرم رفته بود جبهه؛سال خرداد 61 بود، درست دوران پیروزی خرمشهر. دختر یکی از همسایه‌ها که دبیرستانی بود، اصرار کرد شب‌ها بیام که تنها نباشید. با نارضایتی قبول کردم؛ چون اصلا نمی‌دونستم ترس یعنی چی!

سپاه برای محافظت همسرم یه اسلحه کلت بهش داده بود تا از خودش محافظت کنه! سال 60 که ما تازه واردشده بودیم، هر روز اتفاقهایی توی شهر می‌افتاد؛ گاهی اعدامی‌های کمونیست را برای دفن می‌آوردند. وقتی شهید بهشتی با یارانش شهیدشد یکیشون شیرینی پخش کرده بود!

همسرم وقتی رفت اسلحه کلت را تحویلم داد تا اگر لازم شد استفاده کنم.

من خودم مربی آموزش اسلحه برای بچه حزب الهی‌ها بودم، طرز استفاده‌اش را می‌دونستم. خانه ما نه کمد داشت و من هم هیچ وسیله زندگی با خودم نبرده بودم. چون قرار بود فقط برای یک سال شوهرم امام جمعه باشه.جایی برای پنهان کردن اسلحه نداشتم. اسلحه روی تاقچه بود. دختر همسایه به اسلحه گیرداده بود که من این اسلحه را یه نگاهی بهش بییندازم! خلاصه من ترسیدم که یه وقت برداره یه اتفاقی بیفته؛ خودم کلت را برداشتم، گفتم اول باید خشاب را در بیاریم، بعد برای اینکه به کسی نخوره به طرف آسمون می‌گیریم ماشه را می‌چکانیم که اگر گلوله داشت به کسی اصابت نکنه! با چکاندن ماشه گلوله شلیک شد و خورد به سقف و غبار گچ توی اتاق پخش شد که چشم چشم را نمی‌دید، من یک مرحله را فراموش کرده بودم که باید گَلنگِدَن را می‌کشیدم تا اگر گلوله‌ای داخل لوله بود خارج بشه. دختر همسایه افتاده بود روی زمین جیغ میزد و فکر می‌کرد کشته شده است. الباقی ماجرا که دختر همسایه دیگه ترسید بیاد و مراقب ما باشه که نترسیم!

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[شنبه 1399-01-23] [ 06:54:00 ب.ظ ]

کتابی که شرمنده ام کرد ...

.ابرهیم فرمانده عارف

وقتی کتاب خاطرات ابراهیم هادی را می خوانی ،رفتار های عجیبی او  را می بینی، کسی که نه عرفان خونده نه تفسیر خونده نه استادی برای سیر و سلوک داشته ،کار هایی که در خاطرات بعضی علما می خواندیم مثل این خاطره.

….داخل اتاق نشسته بودیم. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد.شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته ودر حال فرار بود. بگیرش، دزد،دزد ! بعد هم سریع دوید دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد. تکه آهن روی زمین دست دزد را برید. خون جاری شد. چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید. ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد: سریع سوار شو! رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند و بعد باهم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی میکنی؟! آخه پول حرام که… دزد گریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه اینها را می دانم. بیکارم. زن و بچه دارم. از شهرستان آمده ام و مجبور شدم. ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها و با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خداراشکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا بخواه کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد.

خواندن این رفتار ها شرمنده ام می کند .چه زیبا آرزوی  امام شهدا آرزو می کرد کاش با بسیجیان محشور شود.

موضوعات: فرهنگی, دلنوشته  لینک ثابت
[پنجشنبه 1396-11-19] [ 09:04:00 ب.ظ ]