من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 2
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 1
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 13
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

راز ماندگار انقلاب و ظلم ...

 


از انگیزه ارتشی شدنش گفت:«خواهرم 15 ساله بود هر وقت می‌خواست بیرون برود باید یکی از برادرن او را همراهی می کرد آن روز قرار شد من باهاش بروم نزدیک پارک شهر که رسیدیم، دو نفر از ماشین بنز پیاده شدن که یکی آمریکایی بود از لباسش معلوم می شد، آخه آمریکایی ها توی شهر با شلوارک لی بالای زانو رفت و آمد می کردند! یک پاسبان هم از او محافظت می کرد، همینکه به ما رسیدند به طرف خواهرم حمله کرد و به طرف ماشین می کشید خواهرم جیغ کشید من خواهرم را می کشیدم تا از دستش نجات بدهم، چادرش از سرش افتاد با مشت به جون آمریکایی افتادم پاسبان با باتومش به جان من افتاد تا اونجایی که می توانست کتکم زد خواهرم از دست آمریکایی فرار کرد، آمریکایی مست کرده بود .
مردم هم با این نا امنی ها عادت کرده بودند و جرات نداشتند اعتراض کنند چون ساواک حسابشون رو می رسید! آمریکایی جسور شده بود می خواست دنبال خواهرم برود که پاسبان دستش را گرفت برد طرف بنز و سوار شدند و رفتند.
آن سال من کلاس ششم طبیعی رو تموم می کردم وهمیشه آرزو داشتم که پزشکی بخوانم ولی از آن روز تصمیمم عوض شد. در ارتش استخدام شدم تا اینکه درجات ارتش رو پشت سر گذاشتم، هدفم از ارتشی شدن این بود جلوی افرادی که به مردم خیانت می کنند را بگیرم.
یک روز باماشین از خیابونی رد می شدم که همان پاسبان را دیدم جلوش ترمز کردم در ماشین را باز کردم ازاو خواستم که سوار شود، او هم با خوشحالی سوار شد احساس غرور می کرد که سرهنگ ارتش او را سوار کرده است. رسیدیم روی پل کارون توقف کردم از ماشین پیاده شدم از او خواستم که پیاده بشود، گفتم:هدف تو از شغل پاسبانی چیست؟
- قربان برای حفظ ناموس وطن!
- حقوقت را از کجا می گیری؟
- از مالیات مردم.
- یادت میاد که از مردم حفاظت کرده باشی؟
- بله قربان
- می توانی یکی از آن هارا برایم تعریف کنی؟
- بله.
-کمی فکر کرد.
- اگر یادت نیست من برایت می گویم تا یادت بیاد!
- چند سال پیش یک دختری از کنار پارک رد می شد که آمریکایی مست به او حمله کرد یادت هست؟درحالیکه دچار شک و تردید شده بود که منظورم از این سوال چیست.
- آره یادم هست
- تواز آن دخترچه جوریی دفاع کردی. شروع کرد که بگوید زبانش به من ومن افتاد.
- خوب به چهره من نگاه کن شاید به یاد بیاری؟ حق داشت من را نشناسد آن زمان من جوان 17 ساله بودم؛اما حالا با لباس ارتشی ورشد قد و قیافه نمی توانست من را بشناسد
- آن دختر یک برادرهم داشت توحسابی به او کتک زدی ومی‌خواستی دختر را با آمریکایی ببری من برادر دختره هستم، رنگش پرید، افتاد به پایم که من را ببخش، اگر من از تو خواهرت دفاع می کردم آمریکایی من را می‌کشت، من زن و بچه دارم.
-حتما دختر داری، می دهی به دست آمریکایی مست ؟
- حالا از این پل میاندازمت توی رود کارون تا خوراک کوسه ها بشی؟
-یا اینکه همون کتک هایی که به من زدی بهت بزنم؟
-خودش انتخاب کرد، شروع کردم به کتک زدنش تا می خورد بهش زدم.
-یادت باشه اسم تو پاسبان این مردم است، نه پاسبان آمریکایی!

خاطرات سرهنگ ارتش
سال 1362به عنوان روحانی گروه توپخانه رفته بود اهواز؛ با یک فرمانده ارتشی آشنا شد که بعضی وقت ها که خبری از عملیات و حمله نبود از خاطراتش می گفت و خیلی خدا رو شکر می کرد که در زمان انقلاب خدمت می کند می گفت: اگر همیشه در جبهه باشد هیچ وقت خسته نمی‌شود، برای اینکه مردم از سلطه خارجی و تجاوزات آنها راحت باشند، برای اینکه مردم احساس ذلت نکنند، می گفت از تحقیر شدن در زمان شاه خسته شده بودم و از دوران بد کودکی و نوجوانی اش می گفت: که آمریکایی ها در شهرشان جولان می دادند و بد مستی می کردند و هیچ دختر پسر و زنی جرات نداشت تنهایی در روز روشن در کوچه خیابانهای خرمشهر رفت و آمد کند! هرچه که خوب بود مال آمریکایها بود! خانه خوب با کولرهای مجهز، سربازای ایرانی هم یا گماشته آدم‌های شاه بودند یا محافظ آمریکایی ها! و علاوه بر حقوقشان از مالیات مردم حق توحش می گرفتند!!!!

موضوعات: فرهنگی, خاطرات  لینک ثابت
[پنجشنبه 1397-11-18] [ 01:10:00 ب.ظ ]

مردی از نسل سیزده ساله ها ...

هنوز هیچ کس گام های تجاوز را معنا نکرده بود ،هیچ کلید ومفهومی برای جنگ نداشتند ،ایستادن در مقابل هم وکشتن یکدیگر را وحشیانه وغیر انسانی می پنداشتند ، قومی که در  یک بزنگاه ِهجوم در گیر متجاوز شدند…هنگامی که تانک ها می آمدند ،مادرم وخواهرانم مانده بودند.کجا می توانستند بروند جوان ها ومردان ، پیش از این ها رفته بودند…
حالا دیگر ستاره های زیادی در کهکشان آن سوی هستی می درخشیدند، ایثار وایستادگی وکشته شدن در راه خدا را باور می کردند.ما نیز باور داشتیم .چه آرامشی آن ها را درخود گرفته بود وما، پشت دیوارهای دل راه رهایی چنین آرامشی می پنداشتیم .تا این که یک شب پدر وبرادرانم به خواب من آمدند ، آن ها گفتند آرام نیستند و من فهمیده بودم تشویش آن ها بی دفاعی وطن وناموس آن هاست . من هنوز خیلی چیزها را نمی دانستم .با خود اندیشیدم تا کجا باید رفت وآموخت؟چند سال باید بگذرد تا من هم مثل پدر مرد بزرگ وگرم وسرد چشیده ای شوم؟ سیزده ساله ماندن را هیچ خوش نداشتم .لااقل در این گرما گرمی که وطن مردی می خواست.
در این اندیشه ها بودم که به یاد نارنجک ها افتادم .این تنها صلاح ما بود .اما یک نارنجک با یک غول آهنی چه خواهد کرد؟ هیچ!  و مثل برق از ذهنم گذشت که شکار یک تانک ، نارنجک های زیادی می خواهد  اما چطور؟چند نارنجک با یک نفر وآن یک نفر هیچ کس جزء خودم نیست .نارنجک ها را برداشتم .همه را به کمر بستم ودویدم بیرون از خانه .نگاهی به خانه انداختم .خواهران کوچکم را می دیدم که چون پرنده ای بی دفاع ،افتاده در قفس،پنجه های تیز درنده را می بینند.تانک از پیچ خیابان گذشت ، مادرم ، وطنم وهمه آن هایی که بی دفاع کشته خواهند شد .
سر ها را بالا بگیریدوراست قامت بایستید .فریاد بکشید ،فریاد که ذلت را نمی خواهید ، شمشیر ها را ببینید که چقدر آخته وتشنه خون هستند؟
انفجار، انفجاری در عین ناباوری ، او حسین بود .همان که سیزده سالگی را برنتابید ، هم او که هزار هزاران ساله شد ،ملک وملکوت را در یک لحظه پشت سر گذاشت .او بود که ثابت کرد تنها گذر سالیان سال گوهر وجود انسانی را صیقل نمی دهد .در محضر حق، زمان خالی از مفهوم است .حسین فهمیده این را از عاشورای حسینی فهمیده بود
                                                                                                    نویسنده:محمد رضا الوند
                                                                                                    جمع آوری وتهیه: خدیجه جوادی

موضوعات: آموزنده  لینک ثابت
[جمعه 1395-05-29] [ 11:41:00 ب.ظ ]