سال 54 بود، من به شدت بیمار بودم، تازه صاحب یک دختر شده بودیم، در یک خانه 70 متری که نیمه کاره بود زندگی می‌کردیم. البته پیشنهاد خودم بود که اول یک اتاق بسازیم و ساکن شویم تا از شر اجاره خانه خلاص شویم، در ضمن باید بگویم که پول خرید زمین را از مادرم قرض گرفته بودیم. بنا داشتیم که کارگریش را همسرم انجام می‌داد. آنروز یک چهارم جگر خرید تا کمی تقویت شوم!

وقتی جگر را پختم، آمد گفت: بوی جگر به مشام بنای پیر رسیده مقداری بده تا به او نهار بدهم! همه جگر را که اندکی بیش نبود توی سینی گذاشتم تا به بنا بدهد.

غروب که بنا رفت متوجه شد که پنجره را کج کار گذاشته است. آنشب تا صبح پنجره را کَند و دوباره خودش پنجره را کار گذاشت. پرسیدم چرا خودت این کار را می‌کنی ؟

گفت: نمی خواهم صبح که می‌آید بفهمد که کارش ناقص بوده است و شرمنده شود!

 

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت