تجربه نگاری فرار از خانه پدرزن | ... |
اولین سفر
قرار شد بریم کاشان، ما طوری تربیت شده بودیم که هنگام راه رفتن در خیابان هم با شرم حیا حرکت می کردیم .
من با 4 متر فاصله از همسرم به دنبالش میرفتم، و گمان می کردم که بقال و نانوای محله به ما نگاه می کنند و می دانند که نامزد هستیم.
البته خواهر و برادر کوچکم همراهمان بود. شاید افراد ناشناس گمان می کردند که این دو فرزاندان ما هستند، که عجیب بود زن وشوهری با این سن کم بچه 10 و 7 ساله دارند!
پدر مادرم هرکدام به سفر رفته بودند، و قرار شده بود که در نبود آنها همسرم مراقب ما باشد.
سال 1350 بود، رفتیم چهار راه بازار، کاراج ماشین های قم-کاشان آنجا بود.
خلاصه همه صندلی های مینی بوس پر شد.
هدف سفر به کاشان از نگاه همسرم زیارت قبرملا محسن فیض کاشانی بود، که از شاگردان ملاصدرا و داماد او بوده است.
چون علاقه زیادی به ملاصدرا داشت، لذا برای شاگردش حرمت خاصی قائل بود.
دومین هدف سفر دیدار از محل شهادت امیرکبیر شهید بود.
بعد از زیارت این دوبزرگوار که یکی در فلسفه مشهور بود و عالم دین و آن دیگری مبارزی نستوه در برابر انگلستان و وطن دوست و طرفدار علما.
قرار شد در هوای گرم تابستان کاشان مارا به پالوده ای پذیرایی کند.
چون شرم و حیا اجازه نمی داد در انظار مردم پالوده بخوریم و شاید غریبی و بی کسی و طفلی هوس پالوده کند، به ناچار حجره ای را برای 2ساعت کرایه کردیم که به دور از اغیار جای دوستان خالی نوش جان کردیم.
بعد از صرف غذا و تماشای باغ فین، باغ خلوت بود، چند تا نیمکت چوبی اطراف نهر آب چیده بودند، من هم نشسته بودم روی نیمکت که همسرم امد کنارم بنشیند، مثل جن زده ها از جا پریدم، خواهر برادر کوچکم را نشان دادم ،گفتم این ها می بینند، بنده خدا همسرم فکر کرد که من درست می گویم رفت و روی یک نیمکت دیگر نشست.
خانواده همسرم هم رسوم خاصی برای نامزدها داشتند و تا زمان عروسی حق نداشتند یک دیگر را ببینند، برای همین از کار من شگفت زده نشد!
به کاراج ماشین های قم –کاشان برگشتیم ،در کنار کاراج دستفروشی خیار می فروخت، خیار های بزرگ و کاملا رسیده بود که پوستشان زرد شده بود. می خواستیم با خوردن خیار در طول سفر رفع تشنگی کنیم.
خیارها همچنان سنگینی سفر شدند، به خاطر اینکه بوی خیار در میان مسافران منتشر می شود از خوردن آن ها هم خودداری کردیم.
وقتی رسیدیم به خانه، در را که باز کردم، پرده در حیاط را کنار زدم، با کمال ترس دیدم پدرم توی حیاط روی گلیم نشسته مشغول نوشتن است.
-گلیم ها از نوارهای پارچه ای بود که از لباس ها و چادرهای مندرس که قابل استفاده نبود تهیه می شد.
خانم هایی بودند که با نخ چله(نخ مخصوص لحاف دوزی)گلیم می بافتند.چون از پارچه های پنبه ای بود که برای نشستن در تابستان خنک بود.- فوری پرده را رها کردم و به همسرم گفتم: آقام توی حیاط نشسته، چکار کنم؟
همسرم خیارها را از جیب های قبایش در آورد، و ریخت توی دامنم و فرار را بر قرار ترجیح داد.
با شرمی آمیخته با ترس از پشت پرده بیرون آمدم، نفهمیدم پله ها را دوتا یکی کردم، رسیدم سر حوض خیار ها را ریختم توی حوض که خنک شود.
به پدرم سلام کردم، همانطور که سرش توی کتاب و تفسیر بود؛ گفت علیک السلام ، کجابودید؟ گفتم : صبح رفته بودیم کاشان. گفت نباید خانه را تنها می گذاشتید.
من آهسته عقب عقب رفتم تا از سنگینی نگاه نکرده پدر فرار کنم.
پدرم معروف به دختر دوستی بود، ولی روش تربیتی اش به گونه ای بود که ابهت خاصی داشت.
[جمعه 1398-05-25] [ 08:46:00 ق.ظ ]
|