من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 6
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 8
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 16
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

تجربه نگاری همسر طلبه ...

پشت بام کاهگلی

سال 1356 بود همسرم رفته بود تبلیغ، زمستان آن سال برف زیادی باریده بود. سقف خانه ها را کاهگل می کردند؛ برای همین باید برف را از بام خالی می کردیم تا آب به داخل اتاق چکه نکند.

یک نوع اشتغالی هم برای افراد بود، از صبح مردان پارو به دست، با صدای «برف روفی می کنیم» در کوچه ها بلند بود.

حساب کردم دیدم هزینه برف روبی را ندارم که بدهم، تصمیم گرفتم خودم برف ها را از پشت بام پایین بریزم.چادر را دور کمرم محکم بستم نردبان را به پشت بام تکیه دادم، پارو به دست از نردبان بالا رفتم، به اطراف نگاه می کردم که مردان همسایه مرا نبینند؛ وقتی که به آخرین پله نردبان رسیدم، چشمتان روز بد نبینه، نردبان سر خورد با من از آن بالا افتادیم پایین. من فقط نگران بودم که مبادا مردان همسایه که در حال برف ریزی بودند مرا به ببینند!

خدا همیشه مهربان بوده و لطف کرده، وقتی می‌گویند خداوند از مادر مهربانتر است یعنی همین؛ یک مادر نمی تواند کسی را که از چهار متری پرتاب می شود حفظ کند هرچند اگر دلش بخواهد.

القصه یک معاینه سطحی به کمر و سر و دست و پاهایم کردم دیدم هیچ مشکلی پیش نیامده است، پارو را گوشه حیاط گذاشتم، خدا را شکر کردم، گفتم: اگر سقفمان چکه کرد، زیرش تشتی یا لگنی می گذارم بچه هاهم داخل اتاق آب بازی می کنند!

 

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[سه شنبه 1398-05-15] [ 10:40:00 ق.ظ ]

تجربه نگاری از زندگی امام خامنه ای ...

زندگی رهبری

خانه ما طبق معمول اغلب خانه های ایرانی، با قالی مفروش بود؛ دیدم این قالی ها از زوائد است لذا آنها را فروختم. تنها دوقالی در اتاق مهمانی همسرم باقی گذاشتم. به خود گفتم: این دوقالی به جای قالی های جهیزیه همسرم باشد. وقتی تصمیم به فروش قالی ها گرفتم، موضوع را از همسرمم پنهان کردم. برادران و دایی هایش تاجر فرش بودند، میدانستم که آنها نمی گذارند این کار را بکنم. به حاجی صفاریان برادرش که تاجر فرش در مشهد است گفتم بیا این فرش هارا بفروش و بجای آنها چند تا زیر انداز بخر. وقتی همسرم از زیر اندازها را دید گفت چرا این دوتا قالی را نفروختی این هارا هم بفروشید و زیر انداز بگیرید.
منبع: کتاب خون دلی که لعل شد

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[شنبه 1398-05-12] [ 12:38:00 ب.ظ ]