تجربه نگاری همسر طلبه | ... |
سال 1356 بود همسرم رفته بود تبلیغ، زمستان آن سال برف زیادی باریده بود. سقف خانه ها را کاهگل می کردند؛ برای همین باید برف را از بام خالی می کردیم تا آب به داخل اتاق چکه نکند.
یک نوع اشتغالی هم برای افراد بود، از صبح مردان پارو به دست، با صدای «برف روفی می کنیم» در کوچه ها بلند بود.
حساب کردم دیدم هزینه برف روبی را ندارم که بدهم، تصمیم گرفتم خودم برف ها را از پشت بام پایین بریزم.چادر را دور کمرم محکم بستم نردبان را به پشت بام تکیه دادم، پارو به دست از نردبان بالا رفتم، به اطراف نگاه می کردم که مردان همسایه مرا نبینند؛ وقتی که به آخرین پله نردبان رسیدم، چشمتان روز بد نبینه، نردبان سر خورد با من از آن بالا افتادیم پایین. من فقط نگران بودم که مبادا مردان همسایه که در حال برف ریزی بودند مرا به ببینند!
خدا همیشه مهربان بوده و لطف کرده، وقتی میگویند خداوند از مادر مهربانتر است یعنی همین؛ یک مادر نمی تواند کسی را که از چهار متری پرتاب می شود حفظ کند هرچند اگر دلش بخواهد.
القصه یک معاینه سطحی به کمر و سر و دست و پاهایم کردم دیدم هیچ مشکلی پیش نیامده است، پارو را گوشه حیاط گذاشتم، خدا را شکر کردم، گفتم: اگر سقفمان چکه کرد، زیرش تشتی یا لگنی می گذارم بچه هاهم داخل اتاق آب بازی می کنند!
خدارحم کرده
خوبه طوری نشدیا
بزار بچه ها اب بازیشونو بکنن
خدا رو شکر که سلامتی
فرم در حال بارگذاری ...
[سه شنبه 1398-05-15] [ 10:40:00 ق.ظ ]
|
بچه ها به پشت بام دست رسی نداشتند