من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 1
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 7
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 16
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

سقایی می کرد ...

اخلاص عباس

کاری که حضرت ابوالفضل کرد، سر آب رفت و آب نخورد. اخلاص عملش تا قیامت زبانزد ایثار گران شد. اگر آب می‌خورد چه کسی می‌دانست جز پروردگار!مشک آبش را دشمن پاره کرد. مشک برای شرمندگی عباس گریست. حالا از آن تاریخ هرکسی به نیت سیراب کردن زائر حسین آبی بدهد، فورا در گروه سقایان نامش ثبت می شود.

بیخود نیست در اربعین عراقی ها خودشان را به آب و آتش می‌زنند تا از زائر حسین پذیرایی کنند.

چون هرکسی که برای زوار کاری می‌کند، فورا نتیجه عملش را می‌بیند.رفتیم حرم، در مسیر دکان‌هایی بود، که سوقات برای فروش داشتند. مشک حضرت ابولفضل در ابعاد کوچک از بندی آویزان کرده بود.تا چشمم بهش افتاد، یاد خوابم افتادم.پسرم را دیدم که مشک بردوشش به مردم آب میداد! رو کردم بهش:
-دیشب توی خواب داشتی به مردم از مشک آب میدادی ؟! آهسته کنار گوشم لب زد:
-دیروز به میزبان پول دادم تا برای زوارش آب معدنی بخرد.

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[چهارشنبه 1401-05-26] [ 10:27:00 ق.ظ ]

چشم عباس در چشم علقمه ...

کربلا یک دهان عمو می گفت و حسین یک چشم همه تمنا بود و همه نگاه ها از جنس خواهش.

عباس و حسین دست خالی از فرات بازگشتند و امام آنها را نفرین کرد.

همه جاشده بود عطش، عباس از کودکی سقا بود. وقتی  ام البنین به او می گفت برای حسین آب ببر، با دستهای لرزان برای برادرش حسین آب می برد؛ می ایستاد نوشیدن او را تماشا می کرد و با غروری کودکانه می خندید. خوشحال از سیراب کردن برادر . حسین هم بازوی آب آوری عباس را بوسه باران می کرد.

در روز عاشورا دیگر ام البنین نبود تا بگوید برای حسین آب بیاور، حسین و خیمه و کودکان و زمین و آسمان با عباس از آب می گفتند.

خود عباس از همه تشنه تر بود. بارها به میدان رفته بود، زخمی ها را از میدان آورده بود. شب عاشورا میان خیمه گاه تا سپاه دشمن حرکت کرده بود.

وارد خیمه شد در برابر نگاه چشمان تشنه کودکان مشکها را برداشت، کودکان آرام شدند.

از میان لشکر دشمن با هیبت حیدری گذر کرد، صدای عمو عمو آب، هنوز در گوشش بود، علقمه منتظر عباس بود.

وارد علقمه شد، اسبم بنوش، اسب شرمسار منتظر نوشیدن سوار بود.

کسی در درون عباس فریاد می زد بنوش تا توان جنگیدن داشته باشی.

چیزی از فرات کم نمی شود. حسین هم راضی است.نه نه ،موجی قوی تر می گوید حسین تشنه، اصغر تشنه، کودکان سینه بر زمین گذاشته اند.

عباس مشک ها را سیراب کرد، و از شریعه خارج شد، شبح در شبح ، دشمن به عباس نزدیکتر می شدند. مشک ها امکان جنگیدن را از عباس گرفته بودند.

دست های عباس یکی  یکی از بدن جدا شد. مشک را به دندان گرفت، تیر بر مشک نشست، خون و آب و در هم آمیخت. تیر بر چشمان عباس نشست، خون جوشید ؛ دنیا تیره و تار شد.

صدای محزون زنی پهلو شکسته و قامت خمیده بود، «عزیزم عباس، فرزند مادر، عباس!»

منبع: ماه در آب

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[سه شنبه 1398-06-19] [ 08:49:00 ب.ظ ]