من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 6
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 8
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 16
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

درهمهایی که سنگ شد ...

اسیران کربلا

در مسیر اسارت اهل بیت، بانوان بسیار زجر کشیدند.داغ از دست دادن مردان و فرزندان و برادران بس نبود، سر مقدس شهدا را بالای نیزه جلوی کجاوه بانوان حرکت می دادند. ام ‌کلثوم مبلغی به مامور حمل سر شهدا داد و التماس کرد که سر مطهر امام را جلو تر ببر تا نامحرمان کمتر زنان اهل بیت را ببینند. مامور درهم ها را گرفت و سر مقدس را جلوتر برد . فردای آن روز با خوشحالی به عیالش گفت: وعده ای که داده بودم، امروز انجام می دهم.بیا برویم بازار. زن با خوشحالی گفت: همان خلخالی که توی بازار نشان داده بودم؛ برایم می خری؟ به بازار رسیدند، خلخال ها را خرید، وقتی کیسه درهم ها را باز کرد، دستانش داخل کیسه دنبال درهم می گشت که متوجه شد همه درهم ها سنگ شده است! بروی یک طرف سنگ نوشته شده است، ولا تحسبن الله غافلا عما یعمل الظالمون مپندار که که خدا از کردار ستمکاران غافل است.( ابراهیم 42) و در طرف دیگر نوشته شده بود، و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون، ستمکاران بزودی خواهند دانست که به چه مکانی باز می گردند»(شعرا 227)

منبع :مقتل جامع سید الشهدا

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[چهارشنبه 1398-07-10] [ 06:14:00 ب.ظ ]

میدونستید دختر سه ساله گم شده ...

دختر سه ساله

انگار که خورشید از شدت غم می خواست سر به زمین بگذارد، هرم آه سوزانش ته مانده آب مشکها را بخار کرد. دشمنان بی رحم برای خود خیمه ای زدند، ولی اهل بیت را در بیابان سوزان  بدون سایبان نگه داشتند.حضرت زینب سلام الله علیها از امام سجاد علیه السلام پرستاری می کرد؛ ایشان خیلی بدحال بود که نزدیک بود جان بدهد، عمه سادات به او فرمود:« ای برادرزاده بر من دشوار است که تو را در این حال بنگرم».

 این منزلگاه که قصر بنی مقاتل بود، حضرت سکینه از شدت تشنگی  و گرما، به دنبال سایه ای می گشت که درختی را دید؛ بطرف آن رفت از خاک برای خود بالشی درست کرد و سر گذاشت روی آن خوابید. هنگلم حرکت، فاطمه بنت الحسین که هم محمل او بود متوجه شد خواهرش نیست. فریاد زد بخدا قسم تا خواهرم را نیابید سوار نمی شوم.

ساربان فاطمه بزور سوار کرد و قافله حرکت کرد؛ تابش آفتاب سکینه را از خواب بیدار کرد، دید قافله رفته است.به دنبال قافله می دوید و می گفت: خواهرم چرا مرا تنها گذاشتی. فاطمه که نگران بدنبال سکینه در دور دست می‌گشت؛ سکینه را دید فریاد زد تا ساربان شتر را نگه دارد، گفت اگر شتر را نگه نداری از همین بالا خودم را به پایین می اندازم و در قیامت شکایت تو را به جدم رسول خدا خواهم گفت. ساربان ناچار توقف کرد  و سکینه را سوار شتر کرد. در طول مسیر در د و سوزش خار مغیلان هم بر مصیبت های دیگرش افزوده شد.

منبع: سوگنامه آل محمد

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[شنبه 1398-06-23] [ 07:27:00 ب.ظ ]

سر مطهر مهمان راهب ...

عاشورا کربلا سر مطهر دیر راهب

 سلیمان بن مهران اعمش می گوید:زمان حج مشغول طواف بود که دعایی را شنید:

خدایا، مرا ببخش؛ میدانم نمی بخشی!

لرزیدم. به او گفتم: در حرم خدا و پیغمبر و ناامیدی؟! گفت: گناهم بسی بزرگ است.کنجکاو شدم، گفت:از افراد سپاه شوم عمر سعد ملعون بودم. بعد کشته شدن حسین و یارانش؛ من یکی ازچهار نفر بودیم که سر مطهر را نزد یزید بردند.

در مسیر شام در دیر مسیحیان اطراق کردیم، سر بر نیزه بود و نگهبانان همراهش بودند.هنگام غذا خوردن، ناگهان دستی بر دیوار نوشت، « آیا امتی که حسین را گشتند، روز قیامت امید شفاعت از جدش داردند؟» از این قضیه ترسیدیم. بعضی برخاستند تا دست را بگیرند ولی ناپدید شد و همراهان برگشتند. که دوباره دست و برگشت چنین نوشت:«نه به خدا سوگند! آنان شفیعی ندارند و روز قیامت در عذاب خواهند بود». همراهان دوباره به طرف دست رفتند که ناپدید شد. که بار سوم دست شروع به نوشتن کرد:« حسین را فرمانی ستمگرانه کشتند و فرمانشان مخالف  حکم قرآن بود». من دیگر اشتها نداشتم، راهب دیر که ما را نگاه می کرد، نوری که از ساطع بود را دید؛ رفت سوی نگهبانان گفت: از کجا آمده اید و این سر کیست؟! گفتند: این سرحسین است ، با او جنگیدیم. پرسید: حسین پسر فاطمه و پسر پیامبرتان؟! گفتند: آری،گفت: مرگتان باد! به خدا اگر عیسی بن مریم پسری داشت، او را بر چشم هایمان می گذاشتیم. من ده هزار دینار میدهم تا زمان کوچ، در اختیار من قرار دهید. عمرسعد فهمید، گفت: «پولهارا بگیرید و سر را به او بسپارید» پول را گرفتیم و سر به او سپردیم. پول هارا بعد بررسی به عمر سعد دادیم؛ او به کنیزش سپرد. راهب سر را با مشک و کافور شست و خوشبو کرد و در پارچه حریری پیچید تا صبح بر آن اشک ریخت. نگهبانان رفتند و سر را از او گرفتند. او به سر خطاب کرد گفت: من بر کسی سلطه ندارم. فردای قیامت نزد جدت گواه باش که من به خدا و پیامبری حضرت محمد شهادت می دهم. من به دست تو مسلمان شدم. بعد به عمر سعد گفت: با این سر آنگونه رفتار مکن و از صندوق بیرون نیاور. راهب به کوه زد و مشغول گریه وعبادت شد.عمر سعد وقتی به دمشق رسید. به کنیز گفت سکه هارا بیاور، وقتی مهر کیسه ها را باز کرد، دید سکه به سفال تبدیل شده است! در یک طرف نوشته است «ولا تحسبن الذین الله غافلا عما یعمل الظالمون و بر روی دیگرش نوشته است: وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.» عمر سعد گفت: «دنیا وآخرت را باختم» بعد سکه ها را در نهر آب ریخت. و روز بعد سرمطهر را نزد یزید برد.

منبع: مقتل جامع سیدالشهدا

 

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[جمعه 1398-06-22] [ 05:44:00 ب.ظ ]

گریه امام حسین برای یاران ...

گریه تباکی ثواب بهشت

روز یازدهم عاشورا امام حسین علیه السلام، اشعاری را به سکینه آموخت که در مدینه برای شیعیان بخواند، و این گونه خواند: شیعتی مهما شربتم ماء عذبٍ فاذکرونی، «شیعیان هر وقت آب گوارایی نوشیدید برای من ندبه کنید،» امام وقتی کنار هر شهیدی می رسید، از وصف او می گفت و گریه می کرد، امام حسین نگاهی به قتلگاه کرد دید پیکر بخون طپیده 72 نفر از اصحاب و هیجده نفر اهل بیتش به زمین افتاده و  در خون خود غلتان  و شهید شده اند، گفت: «ای سکینه، ای فاطمه، ای زینب و ای ام کلثوم، اکنون آخرین دیدارم با شماست، و اندوه جانکاه به شما نزدیک است».امام در این حال می گریست، زینب (ع) عرض کرد: خدا چشمت را نگریاند چرا گریه می کنی؟ امام فرمود: «چکونه گریه نکنم با اینکه بزودی شما را به صورت اسیر در میان دشمنان حرکت می دهند، گریه ام برای خودم نیست، برای اسارت شما است.»  بانوان حرم با شنیدن سخن امام ، با صدای بلند گریه کردند و فریاد می زدند: « اکنون هنگام وداع و جدایی است» در این هنگام سکینه نزد پدر آمد و صدا زد: « ای بابا آیا تسلیم مرگ شده ای، بعد از تو به چه کسی پناه ببرم» امام حسین فرمود: «ای نور چشم من ،چگونه کسی که یار و یاور ندارد، تسلیم مرگ نشود، ولی بدان که رحمت و یاری خدا در دنیا و آخرت از شما جدا نگردد، دخترم بر قضای الهی صبر کن و شکایت نکن، دنیا محل گذر است ولی آخرت خانه ابدی است.»

منبع: سوگنامه آل محمد

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[پنجشنبه 1398-06-21] [ 05:41:00 ب.ظ ]

نور در میان خاکستر ...

عاشورا تنور خولی

چندین شب بود که زن بی نوا خواب از چشمش ربوده شده بود، آن شب هم نتوانست بخوابد. خصوصا وقتی شوهرش برگشت، دید با هوویش پچ پچ کرد.

و هوو خوشحال بود. هرچه در رختخواب غلت زد خوابش نبرد. به ناچار از رختخواب کنده شد و به حیاط رفت. هوا خیلی گرفته بود، نفس کشیدن برایش سخت شده بود. رفت کنار چاه تا آبی از چاه بکشد و وضویی بگیرد؛ که از سوی تنور نوایی را احساس کرد. با کنجکاوی به طرف تنور رفت، صدا از داخل تنور بود. در تنور را کنار زد، نوری به سوی آسمان تابید. بوی بهشت را از تنور اسشمام کرد.

نوای گریه با سوز و گداز فرشتگان شنید، و سر بریده امام حسین را خاکستر تنور دید، جریان را فهمید؛ گریه کنان به نزد خولی رفت و از او بیزاری جویید و هرگز حاضر به ادامه همسری با او نشد.

منبع: سوگنامه آل محمد

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[چهارشنبه 1398-06-20] [ 04:17:00 ب.ظ ]

چشم عباس در چشم علقمه ...

کربلا یک دهان عمو می گفت و حسین یک چشم همه تمنا بود و همه نگاه ها از جنس خواهش.

عباس و حسین دست خالی از فرات بازگشتند و امام آنها را نفرین کرد.

همه جاشده بود عطش، عباس از کودکی سقا بود. وقتی  ام البنین به او می گفت برای حسین آب ببر، با دستهای لرزان برای برادرش حسین آب می برد؛ می ایستاد نوشیدن او را تماشا می کرد و با غروری کودکانه می خندید. خوشحال از سیراب کردن برادر . حسین هم بازوی آب آوری عباس را بوسه باران می کرد.

در روز عاشورا دیگر ام البنین نبود تا بگوید برای حسین آب بیاور، حسین و خیمه و کودکان و زمین و آسمان با عباس از آب می گفتند.

خود عباس از همه تشنه تر بود. بارها به میدان رفته بود، زخمی ها را از میدان آورده بود. شب عاشورا میان خیمه گاه تا سپاه دشمن حرکت کرده بود.

وارد خیمه شد در برابر نگاه چشمان تشنه کودکان مشکها را برداشت، کودکان آرام شدند.

از میان لشکر دشمن با هیبت حیدری گذر کرد، صدای عمو عمو آب، هنوز در گوشش بود، علقمه منتظر عباس بود.

وارد علقمه شد، اسبم بنوش، اسب شرمسار منتظر نوشیدن سوار بود.

کسی در درون عباس فریاد می زد بنوش تا توان جنگیدن داشته باشی.

چیزی از فرات کم نمی شود. حسین هم راضی است.نه نه ،موجی قوی تر می گوید حسین تشنه، اصغر تشنه، کودکان سینه بر زمین گذاشته اند.

عباس مشک ها را سیراب کرد، و از شریعه خارج شد، شبح در شبح ، دشمن به عباس نزدیکتر می شدند. مشک ها امکان جنگیدن را از عباس گرفته بودند.

دست های عباس یکی  یکی از بدن جدا شد. مشک را به دندان گرفت، تیر بر مشک نشست، خون و آب و در هم آمیخت. تیر بر چشمان عباس نشست، خون جوشید ؛ دنیا تیره و تار شد.

صدای محزون زنی پهلو شکسته و قامت خمیده بود، «عزیزم عباس، فرزند مادر، عباس!»

منبع: ماه در آب

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[سه شنبه 1398-06-19] [ 08:49:00 ب.ظ ]

وقتی مادر مقتل می خواند ...

مقتل خوانی حضرت زهرا

شب گذشته با صدای گریه ی دایه ‌ام، که پیرزنی اهل کَرخ و اهل نماز و روزه و تهجد است بیدار شدم، مرا صدا زد. گفتم چه شده است؟

گفت امشب بعد از خواندن قرآن خوابیدم.دیدم گویا در کوچه های کرخ بودم و اتاقی تمیز، سفید و خوش نما از چوب ساج، که در آن باز بود و چند زن کنار آن ایستاده بودند. به آنها گفتم:«چه کسی مرده است؟ چه خبر است؟» آنها به داخل اتاق اشاره کردند، وارد شدم، زن جوانی که هرگز با جلال تر و زیباتر از او ندیده ام؛ با لباسهای زیبای سفید رنگ به تن داشت و در آغوشش سر بریده ای بود که از آن خون می چکید. پرسیدم: بانو کیستی؟ گفت: فاطمه، دختر رسول خدا هستم و این سر پسرم حسین است.به اَصدَق بگو برای پسرم این نوحه را بخواند:«از او پرستاری نکردم تا آرام گیرم؛ نه هرگز! چرا که اصلا بیمار نبود.» که یک باره از خواب پریدم.
ابوالحسن کاتب وقتی این رؤیارا از دایه شنید. باید دنبال اصدق می گشت تا سفارش فاطمه علیها سلام را به او برساند، آن هم در زمانی که حنابله در بغداد به شدت با نوحه خوانی بر حسین مبارزه می کردند.
تا اینکه در نیمه ماه شعبان خود را به حرم امام حسین علیه السلام رساند. و در باره اصدق پرس و جو کرد و او را یافت. و سفارش فاطمه علیها سلام را به او رساند و بیت را بر او خواند او شگفت زده و دگرگون شد. و آن شب فقط باین قصیده نوحه خوانی کرد.
منبع: مقاتل جامع سید الشهدا

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
 [ 02:46:00 ب.ظ ]

امام حسین شلوارک را قبول نکرد ...

لباس امام حسین هنگام شهادتهمه یاران باوفایش کشته شده بودند. پیاده نظام لشکر عمر سعد همچون گرگ های گرسنه از سمت چپ و راست بر باقی مانده سپاه امام حسین علیه السلام حمله کردند و آنان را به شهادت رساندند، تا آنکه جز سه یا چهار نفر از یارانش باقی نمانده بود.
وقتی امام متوجه شد که دیگر فرصتی نمانده است، فرمود: لباسی غیر از لباس خودم بیاورید که برای غارت کردن رغبتی به آن نباشد، من آن را بپوشم تا بعد از کشته شدندم عریان نمانم؛ زیرا من کشته ای هستم که لباسهایش را نیز غارت می کنند؛ یاران برای ایشان شلوارکی آوردند، امام آن را نپوشید و فرمود: این لباس اهل ذمه است. یاران لباس دیگری آوردند که شلوار کوتاهتر و از شلوارک بلند تر بود، امام آن را پوشید.
پ ن

ما کجای عاشورا هستیم؟

عزاداری های عاشورا، چه درسی به ما می دهد؟

ما چگونه خود را به امام حسین و اهل بیتش شبیه کنیم؟
قابل توجه دختر و پسرای شیعه که شلوار های کوتاه می پوشند و خود را شبیه کفار می کنند.
قابل توجه فروشندگان لباس در یک کشور شیعه که متعلق به امام عصر«عج» است، لباس هایی را که مخصوص کفار است تبلیغ نکنند؛ لباس تقوا زیبا ترین لباس است.
منبع: تاریخ مقتل جامع سیدالشهدا

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[یکشنبه 1398-06-17] [ 10:37:00 ق.ظ ]

تیر سه شعبه بزرگ ...

عاشورا سه شعبه
تصور کنید، در کویر سفر می کنید؛ و راه را گم کرده اید. ماشین هم خراب شده است. آب و نوشیدنی هم تمام شده است. نوزادی هم با شماست، که تشنه شده است.
مادر هم از شدت گرما و تشنگی دچار استرس شده است، شیری در سینه اش یافت نمی شود. شما حال این مادر را تصور کنید که برای نجات کودک چه باید بکند؟ دشمن هم فقط طبیعت است، یعنی گرما و خرابی ماشین و گم گشتی در کویر. دشمن انسانی وجود ندارد، که مرد را به قتل برساند و آماده حمله به زن باشد!
ظهر عاشورا است، خورشید بر بالاترین نقطه خویش رسیده، از شدت شرم نمی داند چگونه خود را پنهان کند، در کویر گداخته ابری هم باقی نمانده است. گویا ابرها هم از شدت اندوه سر بکوه و دریا گذاشته اند.
امام حسین علیه السلام، نگاهی به میدان انداخت، دیگر کسی از مردانش باقی نمانده است، جز دونفر، زین العابدین و علی اصغر شیر خوارش.
فریاد زد:آیا حمایت کننده ای هست از حرم رسول الله خدا حمایت کند؟

آیا یگانه پرستی هست که در باره ما از خدا بترسد؟

آیا فریاد رسی هست که در فریادرسی ما امید به خدا داشته باشد؟

آیا یاری کننده ای هست که در باره ما به آنچه نزد خداست امیدوار باشد؟
در همین حال صدای ضجه زنان بلند شد. امام حسین بسوی خیمه آمد متوجه شد کودک تشنه لب که نای نفس کشیدن نداشت، به ناگاه گریه می کند؛ «یعنی صدای پدر را شنید، اعلام موجودیت کرد» امام فرمود: طفل شیرخوارم را بیاورید تا با او وداع کنم.
امام حسین علیه السلام، لبهای خشکیده و تشنه علی اصغر را دید. طفل شیر خوار را به میدان برد و گفت: ای قوم! اگر بر من رحم نمی کنید، با جرعه ای آب به این کودک رحم کنید.
کودک از شدت تشنگی بیحال با گردن خمیده روی دستان پدر بود،_ چه آب می دادند و یا نمی دادند علی اصغر زنده نمی ماند_ که امام متوجه حرکت و دست و پا زدن او شد؛ خون گرم او در دست امام پر شد.
امام تیری سه شعبه را که برای گلوی کوچک علی اصغر خیلی بزرگ بود، گلوی او را دریده بود، راه نفس او را بسته بود؛ خون فواره میزد.
امام علیه السلام شنید که جبرئیل بشارت داد کودکت را رها کن شیر دهنده ای در بهشت که منتظر شیر دادن به اوست. امام حسین علیه السلام کودک را به حضرت زینب سپرد و با دو دستش خون علی اصغر را به آسمان پاشید، حتی قطره ای از خون علی اصغر به زمین نریخت، فرمود:آنچه برای من پیش آمده است، آسان است؛ چون خدا آن را می بیند.

منبع : مقتل جامع سید الشهدا

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[شنبه 1398-06-16] [ 04:17:00 ب.ظ ]

لشکریانی از نطفه زنا ...

عاشورا اسب بدنهای لگد کوب

عمرسعد ملعون در حالیکه مست رسیدن به حکومت ری بود و خود را بر اریکه حکومت می دید، در میان یارانش فریاد زد: چه کسی حاضر است با اسبش حسین را لگد مال کند(عبیدالله بن زیاد ملعون دستور داده بود بعد از کشتن امام حسین سینه و پهلو و صورت اورا با اسب لگد مال کنند)؟ ده نفر پلید و ددمنش آماده شدند و رفتند تا این جنایت را اجرا کنند و تا آنجا که می توانستند پشت و سینه اش را خرد کردند!
این ده نفر ملعون برای دریافت پاداش نزد ابن زیاد رفتند، اسد بن مالک یکی از ده نفر، بیتی را با این مضمون خواند:«ما با هر اسب درشت استخوان و نیرومند که به شدت مهار شده بود، پشت(حسین) را پس از سینه اش خرد کردیم. ما این کار را با حسین پاک، خدا، پروردگار امور را نافرمانی کردیم».
ابن زیاد ملعون پرسید این ده نفر کیستند ؟گفتند ما کسانی هستیم که با اسب هایمان بدن حسین را لگد کوب کرده ایم، تا استخوان های سینه اش را خرد کردیم.
ابن زیاد پاداشی اندک به آنها داد. ابو عمرو گوید: در احوال این ده نفر تحقیق کردم؛ همه آنان از فرزندان زنا بودند.
منبع:تاریخ قیام و مقتل سیدالشهدا

 

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
 [ 01:30:00 ب.ظ ]

خانواده گمنام کربلا ...

شهیدان گمنام کربلا

مرد از محل کارش برمی گشت، رفت تا از دکان مقداری آذوقه تهیه کند؛ که از فروشنده شنید که با پچ پچ به دوستش می گوید: امشب قرارمان خانه فلانی است. برای جنگ باحسین آماده می شویم!

مرد خریدار دستش لرزید آذوقه را سر جایش گذاشت و با سرعت از دکان دور شد.

وقتی به خانه رسید، همسرش او را آشفته دید. پرسید مرد چه شده این چنین پریشان حال هستی؟ مرد با صدایی که بغض در گلوداشت، گفت: زن خبر داری این کوفیان چند رنگ چه می کنند!

یک روز به فرزند فاطمه نامه دادند که بیا و مارا از دست بیداد گران نجات بده و اکنون شمشیر هایشان را تیز کرده اند تا با او بجنگند.اشک مجالش نداد، هق هق گریه اش بلند شد، پسر نوجوانش هم از اطاق بیرون آمد، با تعجب به گریه پدر نگاه می کرد!

زن مرد را دلداری داد، مگر ما مرده ایم که پسر فاطمه تنها بماند و ننگ مهمان کشی را بر کوفیان بماند.

برخیز با گریه کاری نمی شود کرد، شمشیر و زره ات را بردار برویم بسوی حسین.

خانواده کوچک با دلهایی بزرگ و مملو از عشق به فرزند فاطمه، شبانه از بیراهه خود را به اردوگاه عشاق رساندند.

پدر در همان اولین لحظه جنگ به شهادت رسید.مادر لباس و شمشیر پدر بر تن پسر پوشاند، شمشیر برای پسر بزرگ بود و بخشی از شمشیر بر زمین کشیده می شد.

مادر گفت: فرزندم برو در راه فرزند رسول خدا بجنگ تا در این را کشته شوی. نوجوان گفت : این کار را می کنم.

به میدان رفت امام حسین علیه السلام فرمود: این نوجوان پدرش کشته شده است شاید مادرش دوست ندارد که او به میدان برود. نوجوان گفت:ای فرزند رسول خدا ، مادرم مرا امر کرده است تا به میدان بروم. او به میدان رفت و رجز می خواند.

«امیرم حسین است و چه خوب امیری است ،او مایه شادی دل پیامبر بشارت دهنده و انذار کنند است.»

«پدرش علی و مادرش فاطمه است آیا نضیری برای او سراغ دارید؟»

سپس جنگید تا به شهادت رسید و دشمن سر از تن او جدا کرد و به طرف خیمه ها پرتاب کرد.مادرش سر را برداشت و گفت آفرین برتو ای نور چشمم وای دلبندم، سر را برداشت و بسوی دشمن پرتاب کرد که به یکی از افراد دشمن اصابت کرد و اورا به هلاکت رساند.آنگاه عمود خیمه را برداشت و با رجز خوانی به سوی دشمن حمله کرد و دو تن از دشمنان را کشت ، امام دستور داد او برگردد و برایش دعا کرد.

 

مقتل جامع سید الشهدا

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
 [ 10:46:00 ق.ظ ]

لبخند امام حسین ...

 

عابس بن ابی شبیب شاکری

در حال آبیاری باغ بود، که صدای همهمه ای را شنید.

آمد دم در و نگاهی به بیرون انداخت دید لشکری عبور می کند، پرسید کجا می روید مگر جنگ شده است؟

گفتند به جنگ حسین می رویم! همانجا بیل را انداخت و باغ و آبیاری را رها کرد، دوان دوان به خانه رفت، دنبال زره و شمشیرش بود که همسرش پرسید چه می کنی؟ گفت: کوفیان رنگ عوض کرده اند. یک روز از فرزند زهرا دعوت کردند، من خود نامه دعوت را به امام حسین رساندم.

اکنون با شمشیر به جنگ فرزند فاطمه می روند. باید بروم به یاریش، این کوفیان مهمان کش تا من از مکه برگردم مسلم را به شهادت رساندند.

زن به التماس افتاد، حالا که می روی وقتی چشمت به مادرش حضرت زهرا افتاد، برای من هم شفاعت بخواه.

مرد با یک خیز بر روی اسب هی زد و در خم کوچه در گرد و غبار ناپدید شد.

شب بود امام حسین در خیمه یارانش مشغول صحبت بود،می فرمود: اکنون شب است و من اذن دادم، هرکسی  که نمی تواند یاریم کند قبل از شنیدن صدایم در تاریکی راه خویش گیرد و برود، پرده خیمه کنار رفت و جوانمردی با صلابت، سینه کشیده و قامتی بلند وارد شد.

پیشانی بلندش خط تیغی از جنگ صفین داشت، -او زمانی از یاران صدیق امام علی بود، از مردان نخبه شیعه کوفه، دلیر  و شجاع و شب زنده دار، از طایفه بنی شاکر که مدال فتیان العرب را بر سینه ستبرشان داشتند-.

امام همینکه او را دید لبخندی از رضایت برچهره اش نشست.عابس قلبش لبریز از شادی شد که امامش را شاد کرده است.

عابس روز عاشورا به میدان نبرد شتافت، لشکر دشمن یارای جنگ تن به تن با او را نداشتند، عمرسعد دستور داد او را سنگباران کنید؛ عابس زره و کلاه خود و لباس از تن کند و برهنه با آنها جنگید و یک تنه بسیاری از آنها را کشت تا سر انجام به شهادت رسید. سربازان دشمن هرکدام تلاش می کردند که کشتن او را به خودشان نسبت دهند که عمر سعد گفت یاوه گویی بس است عابس کسی نیست که به تنهایی بتوانید بر او غالب شوید برای کشتن او ده ها مرد لازم بود.

عابس نامش بلندش در ناحیه مقدسه ثبت کرد، تا نزد امام زمانش تا قیامت در مرثیه کربلا حضور ی خونین داشته باشد.

سفینه البحار ج2

صفحات: 1 · 2

موضوعات: باز آفرینی محتوای دینی  لینک ثابت
[پنجشنبه 1398-06-14] [ 09:50:00 ق.ظ ]

مردی که همسرش او را بهشتی کرد ...

 امروزه ما بسیار با مادران و همسرانی روبرو می شویم که از همسر زهیر هم سبقت گرفته اند، چرا که او در زمان امام معصومش زندگی می کرد و می توانست او را مشاهده کند، و اما این همسران فقط ندای هل من ناصر حسینی را بعد از 14 قرن از زبان عالمان دین شنیدند و از ولی فقیه و نایب امام زمان پیروی کردند.

در این مسیر پر از سختی همسر خود را تشویق به حضور جبهه های جنگ  و دفاع از حریم حضرت زینب سلام الله علیها کردند.

تاجر پیشه بود، از طرفداران عثمان، در همان مسیر کاروان کربلا در حرکت بود؛ ولی از روبرو شدن با فرزند رسول خدا فراری بود. به همین خاطر به غلامانش دستور داده بود که هرجا امام حسین اطراق کرد و خیمه زد شما حرکت کنید بدون توقف.

تا اینکه دست تقدیر او را در یک  وادی وادار به اسکان کرد، زهیر قبول کرد به شرط آب و علوفه دادن به اسبها و خود در خیمه اش در حال خوردن غذا بود.

زهیر نشسته بود، قاصد حضرت سید الشهدا علیه السلام آمد.عیالش، دخترش، پسرش همه هستند. :همسرش گفت زهیر!آقا با شما کار دارد.لقمه در دستش بود؛ لقمه از دستش افتاد.خشکش زد. عیالش او را می پایید.همه او را زیر نظرداشتند.دُلهم گفت زهیر! مگر از طرف پاره تن زهرا سلام الله علیها نبود؟

گفت: چرا!گفت: یک لحظه هم تامل نباید بکنی.باید تا اسم امام حسین آمد مثل برق از جا بلندمی شدی.زهیر رفت ولی باتفکر.آقا چه می خواهد بگوید؟ اگر جنگ بخواهد من دیگر حوصله جنگیدن ندارم!

وقتی برگشت، میخندید! زهیر گفت چشمم که به چشمان حسین فرزند زهرا افتاد تا عمق جانم نفوذ کرد.

همسرش گفت : مبارکت باشد. دلهم همسر زهیر از زنانی است که با هشدار به همسرش، او را موفق به همراهی امام حسین«علیه السلام» و کسب شهادت نمود.

هنگامیکه امام سرشکافته شده زهیر را بر زانو گذاشت، و قطرات اشک امام حسین بر روی صورت زهیر جاری شد؛ زهیر چشم هایش را باز کرد، گفت حسین جان اگر هزار بار زنده شوم و قطعه قطعه شوم دست از یاری تو نخواهم کشید.

 (ریاحین الشریعه ج3 ص304)

موضوعات: فرهنگی, تاریخ  لینک ثابت
[چهارشنبه 1398-06-13] [ 09:56:00 ب.ظ ]

گلویی لطیف تیر سه شعبه بزرگ ...

گلوی پاره پاره

عمه نیستی که بدانی وقتی برادر زاده ات بزرگ می شود و تو می بینی عجب شباهتی!!

با پدر بزرگ عزیز تر از جانت مو نمی زند!

حاضری دست از روزگار بشویی و بنشینی یک دل سیر تماشایش کنی.

عمه نیستی که بدانی وقتی برادر زاده ‌ات می گوید: عمه فلان چیز را می خواهم، آسمان و زمین را به هم می دوزی تا خواسته اش را برآورده کنی!

عمه نیستی که بدانی چه لذتی دارد برادرزادی شیرخوارت را محکم  بغل کنی و با ولع زیر گلوی نرمش را ببویی و ببوسی…. انگار دنیا را به تو داده اند.

اگر عمه باشی می دانی عمه بودن دل می خواهد….

یک دل بزرگ برای تحمل خیلی چیزها…

تحمل دیدن قامت تکه تکه برادر زاده جوانت…

تحمل شنیدن صدای دخترانه ‌ای که می گوید: عمه جان ، بابایم را می خواهم .
یک دل بزرگ برای بوسیدن گلویی که برای پاره کردنش تیر سه شعبه زیادی بزرگ بود .
یک دل صبور تا بتوانی تن بی جان و کبود از تازیانه ‌ی دختر کوچک برادرت را در زیر خاک غربت پنهان کنی .
امان از دل زینب!!!
تقدیم به صبورترین و بهترین عمه دنیا
سلام بر زینب کبری…

نفس المهموم

مهجده انتظاری

موضوعات: فرهنگی, باز آفرینی محتوای دینی  لینک ثابت
 [ 08:59:00 ب.ظ ]