من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 25
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 2
  • رتبه 90 روز گذشته: 14
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

از عمر سعد شدن می ترسم ...

 عمرسعد

وقتی بهم زنگ زد گفت: «یا حوزه را از این شهر می بری، به شهر دیگه یا مسؤلیت حوزه را می دهی به من!» از شنیدن این سخنان متعجب شده بودم، این عمرسعد است، که برای ریاست بر حوزه این چنین رفتار می کند! عمرسعد برای حکومت ری به جان حسین و خاندانش افتاد؛ چون هم پول و خراج ری را می طلبید. اما او برای چه حوزه را می طلبد، که جز زحمت پیامد دنیایی دیگری ندارد. وقتی این “سخن زور” را به هیئت امنا منتقل کردم، گفتند: او دنبال پست و نام است که در بیلان کاری خود ثبت کند که موسس حوزه شده است!

تازه کارش شروع شده بود، با تحریک چند طلبه حاشیه دار؛ کسانی که در قلبشان حب و بغض های دنیایی بود فریفت، برای رسیدن به مقاصد شیطانی، آبرو ریزی را در دستور کارش قرار داد، فراموش کرد که برای هدایت مردم به آن شهر آمده است! مثل عمر سعد از گندم ری نخورد، به حوزه دست نیافت و امثال خودش را هم از حوزه پاک کرد. باید مراقب عمر سعدهای درون باشیم، تا فریب گندم ری مشاممان را قلقلک ندهد.

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[جمعه 1398-06-22] [ 06:29:00 ب.ظ ]

سر مطهر مهمان راهب ...

عاشورا کربلا سر مطهر دیر راهب

 سلیمان بن مهران اعمش می گوید:زمان حج مشغول طواف بود که دعایی را شنید:

خدایا، مرا ببخش؛ میدانم نمی بخشی!

لرزیدم. به او گفتم: در حرم خدا و پیغمبر و ناامیدی؟! گفت: گناهم بسی بزرگ است.کنجکاو شدم، گفت:از افراد سپاه شوم عمر سعد ملعون بودم. بعد کشته شدن حسین و یارانش؛ من یکی ازچهار نفر بودیم که سر مطهر را نزد یزید بردند.

در مسیر شام در دیر مسیحیان اطراق کردیم، سر بر نیزه بود و نگهبانان همراهش بودند.هنگام غذا خوردن، ناگهان دستی بر دیوار نوشت، « آیا امتی که حسین را گشتند، روز قیامت امید شفاعت از جدش داردند؟» از این قضیه ترسیدیم. بعضی برخاستند تا دست را بگیرند ولی ناپدید شد و همراهان برگشتند. که دوباره دست و برگشت چنین نوشت:«نه به خدا سوگند! آنان شفیعی ندارند و روز قیامت در عذاب خواهند بود». همراهان دوباره به طرف دست رفتند که ناپدید شد. که بار سوم دست شروع به نوشتن کرد:« حسین را فرمانی ستمگرانه کشتند و فرمانشان مخالف  حکم قرآن بود». من دیگر اشتها نداشتم، راهب دیر که ما را نگاه می کرد، نوری که از ساطع بود را دید؛ رفت سوی نگهبانان گفت: از کجا آمده اید و این سر کیست؟! گفتند: این سرحسین است ، با او جنگیدیم. پرسید: حسین پسر فاطمه و پسر پیامبرتان؟! گفتند: آری،گفت: مرگتان باد! به خدا اگر عیسی بن مریم پسری داشت، او را بر چشم هایمان می گذاشتیم. من ده هزار دینار میدهم تا زمان کوچ، در اختیار من قرار دهید. عمرسعد فهمید، گفت: «پولهارا بگیرید و سر را به او بسپارید» پول را گرفتیم و سر به او سپردیم. پول هارا بعد بررسی به عمر سعد دادیم؛ او به کنیزش سپرد. راهب سر را با مشک و کافور شست و خوشبو کرد و در پارچه حریری پیچید تا صبح بر آن اشک ریخت. نگهبانان رفتند و سر را از او گرفتند. او به سر خطاب کرد گفت: من بر کسی سلطه ندارم. فردای قیامت نزد جدت گواه باش که من به خدا و پیامبری حضرت محمد شهادت می دهم. من به دست تو مسلمان شدم. بعد به عمر سعد گفت: با این سر آنگونه رفتار مکن و از صندوق بیرون نیاور. راهب به کوه زد و مشغول گریه وعبادت شد.عمر سعد وقتی به دمشق رسید. به کنیز گفت سکه هارا بیاور، وقتی مهر کیسه ها را باز کرد، دید سکه به سفال تبدیل شده است! در یک طرف نوشته است «ولا تحسبن الذین الله غافلا عما یعمل الظالمون و بر روی دیگرش نوشته است: وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.» عمر سعد گفت: «دنیا وآخرت را باختم» بعد سکه ها را در نهر آب ریخت. و روز بعد سرمطهر را نزد یزید برد.

منبع: مقتل جامع سیدالشهدا

 

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
 [ 05:44:00 ب.ظ ]