من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



رتبه


    تا بهشت باهم باشیم ...

    هسران عاشورایی شهدا

    عبدالله بن عمیر کلبی ساکن کوفه بود. جوانی دلاور و حماسی از شیعیان کوفه بود. به کوفه آمده ودر نزدیکی بئر العبد خانه ای گرفت و با همسرش به آنجا نقل مکان کرد.وقتی  دید عمر سعد برای جنگ با حسین، لشکر آماده می کند تا از نخیله به کربلا بروند، پیش خود گفت: به خدا سوگند دوست داشتم با مشرکان بجنگم. امیدوارم جنگ با اینها که به نبرد فرزند پیامبر می روند، نزد خدا کم ثواب تر از جنگ با مشرکان نباشد.

    این موضوع را با همسرش مطرح کرد، همسر عبدالله بن عمیر، وقتی که  از قصد عبدالله اطلاع یافت، به همسرش گفت: قرارمان هنگام ازدواج این گونه بود که تا بهشت با هم باشیم.از این رو کوله بار همسر را آماده کرد و خودش با او همراه شد.او در روز عاشورا، با تشویق همسرش به نبرد، به یاری او شتافت . و آن گاه که بر سر پیکر پاک همسرش حاضر گشت تا گرد غبار از سر ورویش پاک کند، توسط سپاه دشمن به شهادت رسید . او تنها زن شهید در میدان کربلا بود .
    پی نوشت ها:
    ۱ – شهید مرتضی مطهری، حماسه حسینی، ج ۱، ص ۲۸۹ .

    زن انقلابی همچون ام وهب به همسرش گفت: همه می روند جبهه ، تو چرا نشسته ای؟ مردجواب داد: من کار رزمی بلد نیستم. راست می گفت از کودکی در کار کشاورزی کمک کار پدرش بود. واز روستایشان هم بیرون نرفته بود.

    زن گفت: بعدا که جنگ تمام می شود همه از خاطراتشان خواهند گفت : و تو افسوس می خوری که چرا به ندای هل من ناصر حسینی لبیک نگفته ای!

    و این جنگ ادامه همان جنگ کربلا است، واکنون فرمانده جنگ نائب امام حسین علیه السلام ، امام خمینی است!

    مرد گفت : بروم جبهه چه کاری انجام دهم؟ زن گفت برو برای رزمنده ها غذا بپز و چکمه هایشان را واکس بزن و لباسهایشان را بشوی!

    مرد تصمیمش را گرفت و با پدرش در میان گذاشت. پدر و مادر وقتی شنیدند ناراحت شدند و گفتند اگر بروی مخارج همسرت به عهده خودت می باشد.

    او تا آن زمان برای پدر کار کرده بود و سر سفره پدر می نشست ، از خود سرمایه ای نداشت. و اکنون باید همسر و سه کودک که یک پسر معلول ذهنی بود را بدون آذوقه با تحریم پدر و مادر که از میان شش پسر او را بیشتر دوست می داشتند تنها می گذاشت و می رفت.

    با این همه مشکلات مرد عازم شد ورفت و مدت سه ماه برای مرخصی نیامد و این شد شروع رزمندگی او و مردی برای مبارزه با صدامیان.

     

    موضوعات: داستانک  لینک ثابت
    [چهارشنبه 1401-05-26] [ 10:07:00 ق.ظ ]

    خانواده گمنام کربلا ...

    شهیدان گمنام کربلا

    مرد از محل کارش برمی گشت، رفت تا از دکان مقداری آذوقه تهیه کند؛ که از فروشنده شنید که با پچ پچ به دوستش می گوید: امشب قرارمان خانه فلانی است. برای جنگ باحسین آماده می شویم!

    مرد خریدار دستش لرزید آذوقه را سر جایش گذاشت و با سرعت از دکان دور شد.

    وقتی به خانه رسید، همسرش او را آشفته دید. پرسید مرد چه شده این چنین پریشان حال هستی؟ مرد با صدایی که بغض در گلوداشت، گفت: زن خبر داری این کوفیان چند رنگ چه می کنند!

    یک روز به فرزند فاطمه نامه دادند که بیا و مارا از دست بیداد گران نجات بده و اکنون شمشیر هایشان را تیز کرده اند تا با او بجنگند.اشک مجالش نداد، هق هق گریه اش بلند شد، پسر نوجوانش هم از اطاق بیرون آمد، با تعجب به گریه پدر نگاه می کرد!

    زن مرد را دلداری داد، مگر ما مرده ایم که پسر فاطمه تنها بماند و ننگ مهمان کشی را بر کوفیان بماند.

    برخیز با گریه کاری نمی شود کرد، شمشیر و زره ات را بردار برویم بسوی حسین.

    خانواده کوچک با دلهایی بزرگ و مملو از عشق به فرزند فاطمه، شبانه از بیراهه خود را به اردوگاه عشاق رساندند.

    پدر در همان اولین لحظه جنگ به شهادت رسید.مادر لباس و شمشیر پدر بر تن پسر پوشاند، شمشیر برای پسر بزرگ بود و بخشی از شمشیر بر زمین کشیده می شد.

    مادر گفت: فرزندم برو در راه فرزند رسول خدا بجنگ تا در این را کشته شوی. نوجوان گفت : این کار را می کنم.

    به میدان رفت امام حسین علیه السلام فرمود: این نوجوان پدرش کشته شده است شاید مادرش دوست ندارد که او به میدان برود. نوجوان گفت:ای فرزند رسول خدا ، مادرم مرا امر کرده است تا به میدان بروم. او به میدان رفت و رجز می خواند.

    «امیرم حسین است و چه خوب امیری است ،او مایه شادی دل پیامبر بشارت دهنده و انذار کنند است.»

    «پدرش علی و مادرش فاطمه است آیا نضیری برای او سراغ دارید؟»

    سپس جنگید تا به شهادت رسید و دشمن سر از تن او جدا کرد و به طرف خیمه ها پرتاب کرد.مادرش سر را برداشت و گفت آفرین برتو ای نور چشمم وای دلبندم، سر را برداشت و بسوی دشمن پرتاب کرد که به یکی از افراد دشمن اصابت کرد و اورا به هلاکت رساند.آنگاه عمود خیمه را برداشت و با رجز خوانی به سوی دشمن حمله کرد و دو تن از دشمنان را کشت ، امام دستور داد او برگردد و برایش دعا کرد.

     

    مقتل جامع سید الشهدا

    موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
    [شنبه 1398-06-16] [ 10:46:00 ق.ظ ]

    به شرط عروسی در قیامت ...

     

    وهب نصرانی شهید کربلا

    پیرزن دم خیمه نشسته بود،  و به افق خیره شده بود، منتظر پسر تازه دامادش بود، تا از چرا با گوسفندان بازگردد.
    به نوه هایی که در آینده خواهد داشت فکر می کرد، گاهی هم لبخندی چهره چروکیده اش را نوازش می کرد.
    در همین افکار خوش و رؤیایی بود که سواری نورانی از دور نمایان شد. وقتی نزدیک شد،نسیمی بهشتی را استشمام کرد؛ به زن سلام کرد و احوالش را جویاشد.
    زن از بی آبی صحرا شکایت کرد و گفت تنها پسرم که تازه داماد شده است با عروسش برای چراندن حیوانمان به صحرا رفته اند.
    سوار نورانی مشک آبش را به زن بخشید و گفت:سلام مرا به پسرت برسان و بگو ما در همین نزدیکی اطراق کرده ایم، اگر دوست داشتید نزد ما بیایید.
    بعد از رفتن سوار نورانی، انگار که دل زن را با خودش برد. زن در رؤیایی دیگر غرق شده بود که خیلی شیرین بود و حاضر نبود، با رؤیای نوه هایش عوض کند.
    با خود می گفت: این سوار نورانی عیسی مسیح بود، نه عیسی مسیح قرنها پیش می زیسته است.
    ولی گویا خود مسیح بود، با نگاهی مهربان، پر از نفوذ در قلب آدمی؛ که بایک نگاه دل را به تسخیر میکشد.
    پیرزن مست زلال نگاه سوار بود، که پسر و عروسش از چرا بازگشتند.
    زن دوان دوان بسوی آن دو رفت، و با هیجانی وصف ناپذیر گفت: نمی دانم خیال بود یا واقعیت، امروز مسیح را دیدم!
    او اینجا بود، احوال من و تو را جویا شد و مشک آبش را هدیه داد. و به تو سلام رساند.
    پسرم آنها در همین نزدیکی اطراق کرده اند، او از ما دعوت کرد تا مهمانشان شویم.
    پسر سوار را ندیده عاشق او شد، بلافاصله اندک وسایل را بر روی اسب بستند و راهی را که سوار رفته بود ادامه دادند.
    تازه داماد وقتی به اردوی کوچک سوار رسید، و به خیمه وارد شد، با خود گفت: مادرم درست دیده بود، درست عین مسیحی است که ندیده ایم ولی اوصافش را شنیده ایم.
    آنجا بود که وهب مسیحی با سوار که امام حسین علیه السلام بود آشنا شد، و شیرینی مسلمانیش را بر ماه عسلش افزود.
    وقتی وهب تازه مسلمان خواست به میدان برود، مادر و عروسش او را آماده می کردند.
    مادر یراقش را می بست و عروسش اشک ریزان می گفت: به شرطی اجازه می دهم بروی که در قیامت من عروست باشم.

    ریاحین الشریعه

    موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
    [جمعه 1398-06-15] [ 10:05:00 ق.ظ ]