به شرط عروسی در قیامت | ... |
پیرزن دم خیمه نشسته بود، و به افق خیره بود، منتظر پسر تازه دامادش بود، تا از چرا با گوسفندان بازگردد.
به نوههایی که در آینده خواهد داشت فکر میکرد، گاهی هم لبخندی چهره چروکیدهاش را نوازش میکرد.
در همین افکار خوش و رؤیایی بود که سواری نورانی از دور نمایان شد. وقتی نزدیک شد، نسیمی بهشتی را استشمام کرد؛ به زن سلام کرد و احوالش را جویاشد.
زن از بیآبی صحرا شکایت کرد و گفت تنها پسرم که تازه داماد شده است با عروسش برای چراندن حیوانمان به صحرا رفتهاند.
سوار نورانی مشک آبش را به زن بخشید و گفت:سلام مرا به پسرت برسان و بگو ما در همین نزدیکی اتراق کردهایم، اگر دوست داشتید نزد ما بیایید.
بعد از رفتن سوار نورانی، انگار که دل زن را با خودش برد. زن در رؤیایی دیگر غرق شده بود که خیلی شیرین بود و حاضر نبود، با رؤیای نوه هایش عوض کند.
با خود می گفت: این سوار نورانی عیسی مسیح بود، نه عیسی مسیح قرنها پیش میزیسته است.
ولی گویا خود مسیح بود، با نگاهی مهربان، پر از نفوذ در قلب آدمی؛ که با یک نگاه دل را به تسخیر میکشد.
پیرزن مست زلال نگاه سوار بود، که پسر و عروسش از چرا بازگشتند.
زن دوان دوان بسوی آن دو رفت، و با هیجانی وصف ناپذیر گفت: نمیدانم خیال بود یا واقعیت، امروز مسیح را دیدم!
او اینجا بود، احوال من و تو را جویا شد و مشک آبش را هدیه داد. و به تو سلام رساند.
پسرم آنها در همین نزدیکی اتراق کردهاند، او از ما دعوت کرد تا مهمانشان شویم.
پسر سوار را ندیده عاشق او شد، بلافاصله اندک وسایل را بر روی اسب بستند و راهی را که سوار رفته بود ادامه دادند.
تازه داماد وقتی به اردوی کوچک سوار رسید، و به خیمه وارد شد، با خود گفت: مادرم درست دیده بود، درست عین مسیحی است که ندیدهایم ولی اوصافش را شنیدهایم.
آنجا بود که وهب مسیحی با سوار که امام حسین علیه السلام بود آشنا شد، و شیرینی مسلمانیش را بر ماه عسلش افزود.
وقتی وهب تازه مسلمان خواست به میدان برود، مادر و عروسش او را آماده میکردند.
مادر یراقش را میبست و عروسش اشک ریزان میگفت: به شرطی اجازه میدهم بروی که در قیامت من عروست باشم.
ریاحین الشریعه
فرم در حال بارگذاری ...
[جمعه 1398-06-15] [ 10:05:00 ق.ظ ]
|