حجاب و راه بهشت | ... |
وقتی دیدم تزریقاچی آقاست، یواشکی به خواهرم گفتم، نمی خوام این آقا به من آمپول بزنه.
خواهرم اصرار کرد، من توی این محله غریبم، آمپول زن خانم نمی شناسم.
گفتم نامحرمه من نمی خوام نامحرم بهم آمپول بزنه.
بدنم از تب می سوخت، به خواهرم حق می دادم، سال 1345 بود و من 11 ساله بودم؛ همراه خواهرم رفته بودم تهران.
آقای تزریقاتچی مشغول روشن کردن چراغ الکلی و ضد عفونی کردن سر سوزن و سرنگ قدیمیش بود.
معلوم نبود تا آنوقت با آن سرنگ ها به چند نفر آمپول زده بود، حتما خیلی کُند شده بود.
آمپول زن اول فکر می کرد که می ترسم، سعی می کرد که با دلداری دادن از ترس من کم کند.
گفتم من نمی ترسم، شما نامحرمید.
آمپول زن در یک لحظه با یک التماسی روکرد به من گفت: خانم کوچولو هر وقت بهشت رفتی ما را هم ببر!
[دوشنبه 1397-10-17] [ 10:58:00 ق.ظ ]
|