خاطرات شاهزاده رومی | ... |
محمّد بن بحر شیبانى گوید: در سال دویست و هشتاد و شش وارد کربلا شدم و قبر آن غریب رسول خدا صلی الله علیه وآله را زیارت کردم سپس به جانب بغداد رو کردم تا مقابر قریش را زیارت کنم و در آن وقت گرما در نهایت خود بود و بادهاى داغ مى وزید و چون به مشهد امام کاظم ع رسیدم نسیم تربت آکنده از رحمت وى را استشمام نمودم که در باغهاى مغفرت پیچیده بود، با اشکهاى پیاپى و ناله هاى دمادم خودم را روی تربتش انداختم و اشک چشمانم را فراگرفته بود و نمى توانستم ببینم و چون از گریه باز ایستادم و ناله ام قطع گردید، دیدگانم را گشودم پیرمردى را دیدم پشت خمیده با شانه هاى منحنى که پیشانى و هر دو کف دستش پینه داشت و به شخص دیگرى که نزد قبر همراه او بود مى گفت:
اى برادرزاده! عمویت به واسطه علوم شریفه و غیوب دشوارى که آن دو سید به وى سپرده اند شرف بزرگى یافته است که کسى جز سلمان بدان شرف نرسیده است و هم اکنون مدّت حیات وى استکمال پذیرفته و عمرش سپرى گردیده است و از اهل ولایت مردى را نمى یابد که سرّش را به وى بسپارد.
با خود گفتم: ای نفس همیشه در راه طلب علم رنج و سختی به تو رسیده چرا که من در این راه پا و کفشم را خسته کردم(کنایه از اینکه به هر شهر و دیاری سفر کردم) و اکنون گوشم از این شخص سخنى را مى شنود که بر علم فراوان و آثار عظیم وى دلالت دارد. گفتم: اى شیخ! آن دو سیّد چه کسانى هستند؟
گفت: آن دو ستاره نهان در خاک، که در سرّ من رأى خفته اند.
گفتم: من به موالات و شرافت محلّ آن دو در امامت و وراثت سوگند یاد مى کنم که من جویاى علوم و طالب آثار آنها هستم و به جان خود سوگند که حافظ اسرار آنان باشم.
گفت: اگر در گفتارت صادق هستى آنچه از آثار و اخبار آنان دارى بیاور.
و چون کتب و روایات را وارسى کرد، گفت: راست مى گویى من بشر بن سلیمان نخّاس از فرزندان ابو ایّوب انصارىّ و یکى از موالیان امام هادى و امام عسکرىّ علیهما السّلام و همسایه آنها در سامرا بودم.
گفتم: برادرت را به ذکر برخى از مشاهدات خود از آثار آنان گرامى بدار.
گفت: مولاى ما امام هادى علیه السّلام مسائل بنده فروشى را به من آموخت و من جز با اذن او خرید و فروش نمى کردم و از این رو از موارد شبهه ناک اجتناب مى کردم تا آنکه معرفتم در این باب کامل شد و فرق میان حلال و حرام را نیکو دانستم. یک شب که در سامرا در خانه خود بودم و پاسى از شب گذشته بود، کسى در خانه را کوفت، شتابان به پشت درآمدم دیدم کافور فرستاده امام هادى علیه السّلام است که مرا به نزد او فرا مى خواند. لباس پوشیدم و بر او وارد شدم دیدم با فرزندش ابو محمّد و خواهرش حکیمه خاتون از پس پرده گفتگو مى کند، چون نشستم فرمود:
اى بشر! تو از فرزندان انصارى و ولایت ائمّه علیه السّلام پشت در پشت، در میان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل البیت هستید و من مىخواهم تو را مشرّف به فضیلتى سازم که بدان بر خوبان و به نهایت رسیدگان از شیعیان در موالات ما سبقت بجویى، تو را از سرّى مطّلع مىکنم و براى خرید کنیزى گسیل مى دارم.
آنگاه نامه اى به خط و زبان رومى نوشت و آن را در پیچید و به خاتم خود ممهور ساخت و دستمال زرد رنگى را که در آن دویست و بیست دینار بود بیرون آورد و فرمود: آن را بگیر و به بغداد برو و فلان روز هنگامی که آفتاب بالا آمد در کنار پل فرات حاضر شو و چون کشتیهای اسیران آمد، و کنیزان از بین آنها آشکار شدند، جمعى از وکیلان فرماندهان بنى عبّاس و گروهی از جوانان عراقى دور آنها را بگیرند و چون چنین دیدى از دور سراسر روز شخصى به نام عمر بن یزید برده فروش را زیر نظر بگیر و چون کنیزى را که صفتش چنین و چنان است و دو تکه پارچه حریر ریز بافت و ضخیم در بردارد براى فروش عرضه بدارد و آن کنیز از گشودن رو و لمس کردن خریداران و اطاعت آنان سرباز زند، و همراهی نمیکند با کسی که چشمانش را تیز و خیره میکند تا از پشت حجابی که دارد او را نظاره کند. بنده فروش آن کنیز را بزند و او به زبان رومى ناله و زارى کند و بدان که گوید: واى از هتک ستر من!
یکى از خریداران گوید: من او را سیصد دینار خواهم خرید که عفاف او باعث مزید رغبت من شده است و او به زبان عربى گوید:
اگر در لباس سلیمان و کرسى سلطنت او جلوه کنى در تو رغبتى ندارم، مواظب اموالت باش.
برده فروش گوید: چاره چیست؟ گریزى از فروش تو نیست.
آن کنیز گوید: چرا شتاب مىکنى باید خریدارى باشد که دلم به امانت و دیانت او اطمینان یابد.
در این هنگام برخیز و به نزد عمر بن یزید برو و بگو: من نامهاى سربسته از یکى از اشراف دارم که به زبان و خط رومى نوشته و کرامت و وفا و بزرگوارى و سخاوت خود را در آن نوشته است، نامه را به آن کنیز بده تا در خلق و خوى صاحب خود تأمّل کند اگر بدو مایل شد و بدان رضا داد من وکیل آن شخص هستم تا این کنیز را براى وى خریدارى کنم.
بشر بن سلیمان گوید: همه دستورات مولاى خود امام هادى علیه السّلام را در باره خرید آن کنیز بجاى آوردم و چون در نامه نگریست به سختى گریست و به عمر ابن یزید گفت:
مرا به صاحب این نامه بفروش.
و سوگند اکید بر زبان جارى کرد که اگر او را به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد کشت. و در بهاى آن گفتگو کردم تا آنکه بر همان مقدارى که مولایم در دستمال زرد رنگ همراهم کرده بود توافق کردیم و دینارها را از من گرفت و من هم کنیز را در حالیکه از این بیع خندان و شادان بود تحویل گرفتم و به حجرهاى که در بغداد داشتم آمدیم؛ و چون به حجره درآمد هنوز قرار نگرفته بود نامه صاحبش را از جیب خود درآورده و آن را مى بوسید و به گونه ها و چشمان و بدن خود مى نهاد و من از روى تعجّب به او گفتم:
آیا نامه کسى را مى بوسى که او را نمى شناسى؟
گفت: اى درمانده و اى کسى که به مقام اولاد انبیاء معرفت کمى دارى! به سخن من گوش فرادار و دل به من بسپار که من ملیکه دختر یشوعا فرزند قیصر روم هستم، و مادرم از فرزندان حواریون یعنى شمعون وصىّ مسیح است و براى تو داستان شگفتى نقل مى کنم، جدّم قیصر روم مى خواست مرا در سنّ سیزده سالگى به عقد برادرزاده اش در آورد و در کاخش محفلى از افراد زیر تشکیل داد: از اولاد حواریون و کشیشان و رهبانان سیصد تن، از رجال و بزرگان هفتصد تن، از امیران لشکرى و کشورى و امیران عشائر چهار هزار تن، و از اتاق میهمانان تخت زیبایى آشکار شد که با انواع جواهر آراسته شده بود که در پیشاپیش صحن کاخش و بر بالاى چهل سکّو قرار داد و چون برادرزاده اش بر بالاى آن رفت و صلیب ها اطرافش افراشته شد و کشیش ها با کمال دقت و توجه ایستادند و انجیل ها را گشودند، ناگهان صلیب ها به زمین سرنگون شد و پایه های تخت فرو ریخت و به سمت پایین ویران شد و آنکه بر بالاى تخت رفته بود بیهوش بر زمین افتاد و رنگ از روى کشیشان پرید و گوشت تنشان لرزید. در آن هنگام بزرگ آنها به جدّم گفت:
ما را از ملاقات این نحسها که دلالت بر زوال دین مسیحى و مذهب ملکانى دارد معاف کن!
جدّ من هم از این حادثه فال بد زد و به کشیشها گفت: این را برپا سازید و صلیب ها را برافرازید و برادر این بخت برگشته خطاکار را بیاورید تا این دختر را به ازدواج او درآورم و نحوست او را به سعادت آن دیگرى دفع سازم و چون دوباره مجلس جشن برپا کردند همان پیشامد اوّل براى دومى نیز تکرار شد و مردم پراکنده شدند و جدّم قیصر اندوهناک گردید و به داخل کاخ خود درآمد و پرده ها افکنده شد.
من در آن شب در خواب دیدم که مسیح و شمعون و جمعى از حواریون در کاخ جدّم گرد آمدند و در همان موضعى که جدّم تخت را قرار داده بود منبرى نصب کردند که رقابت میکرد با آسمان در بلندى و ارتفاع، و محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم به همراه جوانان و شمارى از فرزندانش وارد شدند. مسیح به استقبال او آمد و با او معانقه کرد، آنگاه محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم به او گفت:
اى روح اللَّه! من آمده ام تا از وصىّ تو شمعون دخترش ملیکا را براى این پسرم خواستگارى کنم.
و با دست خود اشاره به ابو محمّد صاحب این نامه کرد. مسیح به شمعون نگریست و گفت:
شرافت نزد تو آمده است با رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم خویشاوندى کن.
گفت: چنین کردم.
آنگاه محمّد صلّى اللَّه علیه و آله بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مرا به پسرش تزویج کرد و مسیح علیه السّلام و فرزندان محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم و حواریون همه گواه بودند، و چون از خواب بیدار شدم ترسیدم اگر این رؤیا را براى پدر و جدّم بازگو کنم مرا بکشند، و آن را در دلم نهان ساخته و براى آنها بازگو نکردم. و سینه ام از عشق ابو محمّد لبریز شد تا به غایتى که دست از خوردن و نوشیدن کشیدم و ضعیف و لاغر شدم و سخت بیمار گردیدم و در شهرهاى روم طبیبى نماند که جدّم او را بر بالین من نیاورد و درمان مرا از وى نخواهد و چون ناامید شد به من گفت:
اى نور چشم! آیا آرزویى در این دنیا دارى تا آن را برآورده کنم؟
گفتم: اى پدربزرگ! همه درها به رویم بسته شده است، اگر شکنجه و زنجیر را از اسیران مسلمانى که در زندان هستند بر مىداشتى و آنها را آزاد مىکردى امیدوار بودم که مسیح و مادرش شفا و عافیت به من ارزانى کنند.
و چون پدربزرگم چنین کرد اظهار صحّت و عافیت نمودم و اندکى غذا خوردم پدر بزرگم بسیار خرسند شد و به عزّت و احترام اسیران پرداخت، و نیز پس از چهار شب دیگر سیّدة النّساء را در خواب دیدم که به همراهى مریم و هزار خدمتکار بهشتى از من دیدار کردند و مریم به من گفت:
این سیّدة النّساء مادر شوهرت ابو محمّد است، من به او چسبیدم و گریستم و گلایه کردم که ابو محمّد به دیدارم نمىآید. سیّدة النّساء فرمود:
تا تو مشرک و به دین نصارى باشى فرزندم ابو محمّد به دیدار تو نمىآید و این خواهرم مریم است که از دین تو به خداوند تبرّى مىجوید و اگر تمایل به رضاى خداى تعالى و رضاى مسیح و مریم دارى و دوست دارى که ابو محمّد تو را دیدار کند پس بگو: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أشهد أنّ محمّدا رسول اللَّه.
و چون این کلمات را گفتم، سیّدة النّساء مرا در آغوش گرفت و مرا خوشحال نمود و فرمود:
اکنون در انتظار دیدار ابو محمّد باش که او را نزد تو روانه مىسازم.
سپس از خواب بیدار شدم و مىگفتم: وا شوقاه به دیدار ابو محمّد. و چون فردا شب فرا رسید، ابو محمّد در خواب به دیدارم آمد و گویا به او گفتم:
اى حبیب من! بعد از آنکه همه دل مرا به عشق خود مبتلا کردى، در حقّ من جفا نمودى!
او فرمود: تأخیر من براى شرک تو بود حال که اسلام آوردى هر شب به دیدار تو مى آیم تا آنکه خداوند وصال عیانى ما را میسر گرداند و از آن زمان تاکنون هرگز دیدار او از من قطع نشده است.
بشر گوید: بدو گفتم: چگونه در میان اسیران درآمدى و او گفت: یک شب ابو محمّد به من گفت: پدربزرگت در فلان روز لشکرى به جنگ مسلمانان مىفرستد و خود هم به دنبال آنها مى رود و بر توست که در لباس خدمتگزاران درآیى و بطور ناشناس از فلان راه بروى و من نیز چنان کردم و طلایهداران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و کارم بدان جا رسید که مشاهده کردى. و هیچ کس جز تو نمى داند که من دختر پادشاه رومم که خود به اطّلاع تو رسانیدم. و آن مردى که من در سهم غنیمت او افتادم نامم را پرسید و من آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم نرجس است و او گفت: این نام کنیزان است.
(بشر گوید) گفتم: شگفتا تو رومى هستى امّا به زبان عربى سخن مى گویى؟
گفت: جدم از شدت علاقه و محبتی که به من و آموختن آداب به من داشت، زن مترجم خود را بر من گماشت تا با من رفت و آمد کند، او هر صبح و شام نزد من میآمد، و به من عربی میآموخت، تا خوب یاد گرفتم.
بشر گوید: چون او را به سامرا بردم و بر مولایمان امام هادى علیه السّلام وارد شدم، بدو فرمود:
(دیدی) چگونه خداوند عزّت اسلام و ذلّت نصرانیّت و شرافت اهل بیت محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم را به تو نمایاند؟
گفت: اى فرزند رسول خدا چیزى را که شما بهتر مى دانید چگونه بیان کنم؟
فرمود: من مى خواهم تو را اکرام کنم، کدام را بیشتر دوست مىدارى، ده هزار درهم؟ یا بشارتى که در آن شرافت ابدى است؟
گفت: بشارت را
فرمود: بشارت باد تو را به فرزندى که شرق و غرب عالم را مالک شود و زمین را پر از عدل و داد نماید همچنان که پر از ظلم و جور شده باشد.
گفت: از چه کسى؟
فرمود: از طرف چه کسى که رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومى از تو براى او خواستگارى کرد؟
گفت: از مسیح و جانشین او.
فرمود: پس مسیح و وصىّ او تو را به چه کسى تزویج کردند؟
گفت: به پسر شما ابو محمّد.
فرمود: آیا او را مى شناسى؟
گفت: از آن شب که به دست مادرش سیّدة النّساء اسلام آوردهام شبى نیست که او را نبینم.
امام هادى علیه السّلام فرمود: اى کافور! خواهرم حکیمه را فراخوان، و چون حکیمه آمد، فرمود:
آگاه باش که او همان است(که میگفتم).
حکیمه او را زمانى طولانى در آغوش کشید و به دیدار او مسرور شد، بعد از آن مولاى ما فرمود:
اى دختر رسول خدا او را به منزل خود ببر و فرائض و سنن را به وى بیاموز که او زوجه ابو محمّد و مادر قائم علیه السّلام است.
منبع
کمال الدین، ج1، ص417
دلائل الامامة، ص489
الغیبة (شیخ طوسی)، ص208 (ابتدای داستان را نیاورده)
روضة الواعظین، ج1، ص252 (ابتدای داستان را نیاورده)
[چهارشنبه 1399-01-20] [ 11:41:00 ق.ظ ]
|