چالش نوشتن

 

صبح زود با سر و صدای مادرم بیدار شدم. سفره‌ی نان و کوزه آب آماده بود. مادرم همه را توی خورجین الاغ گذاشت. من را هم سوار حیوان کرد.

وقتی رسیدیم به میدان ده از شلوغی جمعیت تعجب کردیم. من از روی حیوان چیز عجیبی دیدم. موهای شاخ شاخ همسایه باغمان بود.

مادرم می‌خواست الاغ را هی کند تا برویم.لب زدم« صبرکن ببینم چه خبر شده» مادرم شگفت زده گفت چی شده پسرم!؟ « همسایه باغ که من ازش بدم می‌اومد، رفته روی چهار پایه وسط میدون همه نگاهش می‌کنند.» مادرم رفت تا از نزدیک او را ببیند. حرفم را باور نمی‌کرد. مادرم پرسید: این چکاریه که کردی؟

گفت« چرا خیال می‌کنید باید همه خودشون رو خوشکل کنند تا مردم تماشاشون کنند. با اینکه خودم روخوشکل نکردم، این همه جمعیت اومده برای تماشا.پس به این زنها بگید بیخودی اینقدر زحمت نکشند مردم دوست دارن چیزهای عجیب غریب ببینن»مادرم غرغر کنان آمد الاغ را هی کرد و ما رفتیم.

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...