وقتی به گوشی جواب داد بی‌اختیار جیغ کشید و دور خودش می‌چرخید و دست‌ می‌زد.از ته دل داد زد «خدایا شکرت . هم بچه‌دار شد هم سالم به دنیا اومد.»همین‌طورکه می‌خندید گوشی را برداشت، به تک تک فامیل زنگ زد. «دیدید دعاهاتون قبول شد.

زری و بچه سالمند. همتون مهمون من.»قرار بود برای تولد خواهر زاده‌اش جشن بگیرد. از شادی در پوستش نمی‌گنجید.سال‌ها پیش نذر کرده بود.حالا بعد از دهسال خدا هردو حاجتش را روا کرده بود. شروع کرد به آماده کردن وسایل کیک، بی‌اختیار با خودش حرف می‌زد.

گاهی می‌خندید، گاهی بغض می‌کرد و ‘گاهی شکر. زنگ زد به دوستش « فوری بیا که خیلی کار دارم، باید کمکم کنی. » صدای زنگ آیفن را شنید پرواز کرد تا در را باز کند. پروین بود. از شدت خوشحالی بغلش کرد فشارش داد نزدیک بود بیچاره استخوان‌هایش له شود. پروین گفت :«من باید چکار کنم؟» گفت « پذیرایی رو تزیین کن تا من برم بازار کادو بخرم.

به حسن آقا هم سفارش میوه و شیرینی و کیک می‌دم. وقت کیک پختن ندارم» باعجله رفت تا خریدهاش را بگیرد. هوا خیلی سرد بود. حواسش نبود که لباس گرم بپوشد.اصلا مهم نبود از شدت خوشحالی و هیجان چند درجه دمای بدنش بالا رفته بود. حق داشت با تمام سلول‌های وجودش شادی کند.

خواهرش خیلی زخم زبان شنیده بود. «اجاقش کوره باید برای پسرم زن بگیرم. من نوه می‌خام» بارها این حرف‌ها را مادرشوهر زری گفته بود. همه فامیل شنیده بودند. تازه بعد از حامله شدن قضیه غربالگری و ناقص بودن بچه توی فامیل شوهرش پیچیده بود. «بچه اول باید پسر باشه. پسر که نیست منگول هم هست. باید سقطش کنه.» زری زیر بار نرفت. «بچه ناقصم باشه می‌خوامش. نفس کشیدنش و بوش رو که حس می‌کنم.نفس و بوی بچه سالم با ناقص فرقی نداره، داره؟»

_«نداره خب بچه ست دیگه» بغض توی گلویم می‌پیچید می‌رفتم توی حیاط تا نبیند. غرق افکار بود که رسید دم لوستر فروشی. راننده گفت:« خانم این فروشگاه رو خواستی.»ب ب بله. رفت سراغ آباژوری که قولش را داده بود.

خرید گذاشت صندوق عقب تاکسی دربست.با راننده گفت برویم فروشگاه حسن آقا. رسید دم فروشگاه شاگردش وسایل را آورد گذاشت صندلی عقب. از سرما نتوانست پیاده بشود.خیس عرق بود.ترسید عرق خشک شود. همانجا پول خرید را شمرد داد به شاگرد.

رفت و برگشتش را نفهمید . غرق در افکار گذشته و تلخی‌هاش بود. رسید خانه.  خانه مثل حمام شده بود. عرق از روی صورتش می‌ریخت رفت تا پنجره‌ها را باز کند.

پروین گفت:« به پنجره چکار داری، برای چی وازشون می‌کنی؟ خونه سرد می‌شه!»

_«از گرما دارم خفه می‌شم شایدم تب کردم»

_« به صورتت آب بزن تا هرمت به خوابه»

_«راست میگی اصلن تو حال خودم نیستم. بهتره یه دوش بگیرم»

 عصر همه چیز آماده بود. دوست و فامیل جمع شده بودند. میز وسط پذیرایی از کادوهای تولد پر بود. میز کنارپذیرایی هم با کیک و میوجات چشمک می‌زد. بادکنکها بالای تخت زری توی هوا معلق بودند. ریسه‌های رنگارنگ پشت هم شکل عوض می‌کردند.

خواهرش با پسرنازش روی تخت دراز کشیده بود. نی‌‌نی خیلی قشنگ و تپل بود. توی بغل فامیل دست به دست می‌شد.رسید به عمه‌اش« به به چقد خوشکله به باباش رفته» از آن‌طرف پذیرایی خاله نرگس داد زد« نخیرم به مامانش رفته» همه سر اینکه به کی شباهت داره دعوا داشتند. حالا می فهمیدم که زری چقدر مقاومت کرد . سرزنش ها را تحمل کرد. بچه را نگه داشت.دورغ غربالگری و سونوگرافی را باور نکرد.

نوبت کادوها رسید. مریم شروع کرد« باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود؛ چه کادوی قشنگی خاله جونش گرفته» تلوزیون هم توی اتاق بغلی روشن مانده بود. گاهی در میان شلوغی صداهایی ازش میامد توی پذیرایی. ناگهان صدای مجری آمد:« توجه توجه. علامتی که هم اکنون می‌شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمزاست حمله هوایی انجام خواهد شد.محل کار خود را ترک کرده به پناهگاه بروید.» کادو از دست مریم افتاد با صدای گرومبی شیشه‌ها هزار تکه شد . شیشه‌های درخشان روی فرش مثل ستاره پخش شد.کادوی خاله حسنیه بود. هروقت از دم لوسترفروشی رد می‌شدند به زری نشان می‌داد« بچه‌ت که بدنیا اومد برا تولدش اینو می‌گیرم.» آباژور اتاق خواب کودک بود. مادر شوهر زری از روی مبل بلند شد با جیغ خورد زمین. هر کسی به یک طرفی می‌دوید. زن عمو فاطمه شوکه شده بود، گوشه چادرش را گذاشته بود روی سرش کشان کشان رفت توی حیاط. زری روی تخت از حال رفت. کسی یادش نبود به غش کرده‌ها آب قندی چیزی بدهد. توی این هیرو بیری بچه شروع کرد به گریه .وا ویلایی شده بود. مریم از هولش دوید طرف آشپزخانه که داد زد «آخ پام پاره شد.» پا گذاشته بود روی شیشه‌های خورد شده.مهمان‌ها هر کدام دنبال شال و مانتو می‌گشتند. چهل نفری توی پذیرای به هم می‌خوردند. اشتباهی شال و روسری هم دیگر برمی‌داشتند. حسنیه طبق عادت زمان جنگ، از ترس بی‌اختیار رفته بود زیر میز.از آنجا تماشا می‌کرد.

این بار صدای مجری ‌آمد:« توجه توجه علامتی که می‌شنوید اعلام وضعیت سفید است یعنی حمله هوایی تمام شده است.» حسنیه که از ترس نفسش بند آمده بود. رنگش مثل گچ سفید شده بود از زیر میز غذا خوری بیرون خزید. نفس عمیقی کشید زیر لب گفت« خدا صدام رو لعنت کنه، کابوس جنگ بعد از یکسال توی روحمون نشت کرده» رفت تا آب قند بیاورد. به پروین گفت «برو به مادر شوهر زری برس» خودش رفت سراغ زری سرش را گذاشت روی پایش شانه‌اش را مالش داد. استکان را به لبش نزدیک کرد.«عزیزم بخور تموم شد. چرا ترسیدی آژیر فیلم سینمایی بود. جنگ که تموم شده!.غصه نخور لنگه همون آباژور را برات می‌گیرم.»

موضوعات: داستانک  لینک ثابت
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: پژوهش مدرسه علمیه حضرت زینب (س) میناب [عضو] 
5 stars

سلام وصلوات خدا بر روح بلند شهدا بخصوص سردار دلها لذت بردم از قلم زیبای شما خدا قوت

1403/03/19 @ 09:55


فرم در حال بارگذاری ...