من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 12
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 9
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 26
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جشن تولد با آژِیر ...

وقتی به گوشی جواب داد بی‌اختیار جیغ کشید و دور خودش می‌چرخید و دست‌ می‌زد.از ته دل داد زد «خدایا شکرت . هم بچه‌دار شد هم سالم به دنیا اومد.»همین‌طورکه می‌خندید گوشی را برداشت، به تک تک فامیل زنگ زد. «دیدید دعاهاتون قبول شد.

زری و بچه سالمند. همتون مهمون من.»قرار بود برای تولد خواهر زاده‌اش جشن بگیرد. از شادی در پوستش نمی‌گنجید.سال‌ها پیش نذر کرده بود.حالا بعد از دهسال خدا هردو حاجتش را روا کرده بود. شروع کرد به آماده کردن وسایل کیک، بی‌اختیار با خودش حرف می‌زد.

گاهی می‌خندید، گاهی بغض می‌کرد و ‘گاهی شکر. زنگ زد به دوستش « فوری بیا که خیلی کار دارم، باید کمکم کنی. » صدای زنگ آیفن را شنید پرواز کرد تا در را باز کند. پروین بود. از شدت خوشحالی بغلش کرد فشارش داد نزدیک بود بیچاره استخوان‌هایش له شود. پروین گفت :«من باید چکار کنم؟» گفت « پذیرایی رو تزیین کن تا من برم بازار کادو بخرم.

به حسن آقا هم سفارش میوه و شیرینی و کیک می‌دم. وقت کیک پختن ندارم» باعجله رفت تا خریدهاش را بگیرد. هوا خیلی سرد بود. حواسش نبود که لباس گرم بپوشد.اصلا مهم نبود از شدت خوشحالی و هیجان چند درجه دمای بدنش بالا رفته بود. حق داشت با تمام سلول‌های وجودش شادی کند.

خواهرش خیلی زخم زبان شنیده بود. «اجاقش کوره باید برای پسرم زن بگیرم. من نوه می‌خام» بارها این حرف‌ها را مادرشوهر زری گفته بود. همه فامیل شنیده بودند. تازه بعد از حامله شدن قضیه غربالگری و ناقص بودن بچه توی فامیل شوهرش پیچیده بود. «بچه اول باید پسر باشه. پسر که نیست منگول هم هست. باید سقطش کنه.» زری زیر بار نرفت. «بچه ناقصم باشه می‌خوامش. نفس کشیدنش و بوش رو که حس می‌کنم.نفس و بوی بچه سالم با ناقص فرقی نداره، داره؟»

_«نداره خب بچه ست دیگه» بغض توی گلویم می‌پیچید می‌رفتم توی حیاط تا نبیند. غرق افکار بود که رسید دم لوستر فروشی. راننده گفت:« خانم این فروشگاه رو خواستی.»ب ب بله. رفت سراغ آباژوری که قولش را داده بود.

خرید گذاشت صندوق عقب تاکسی دربست.با راننده گفت برویم فروشگاه حسن آقا. رسید دم فروشگاه شاگردش وسایل را آورد گذاشت صندلی عقب. از سرما نتوانست پیاده بشود.خیس عرق بود.ترسید عرق خشک شود. همانجا پول خرید را شمرد داد به شاگرد.

رفت و برگشتش را نفهمید . غرق در افکار گذشته و تلخی‌هاش بود. رسید خانه.  خانه مثل حمام شده بود. عرق از روی صورتش می‌ریخت رفت تا پنجره‌ها را باز کند.

پروین گفت:« به پنجره چکار داری، برای چی وازشون می‌کنی؟ خونه سرد می‌شه!»

_«از گرما دارم خفه می‌شم شایدم تب کردم»

_« به صورتت آب بزن تا هرمت به خوابه»

_«راست میگی اصلن تو حال خودم نیستم. بهتره یه دوش بگیرم»

 عصر همه چیز آماده بود. دوست و فامیل جمع شده بودند. میز وسط پذیرایی از کادوهای تولد پر بود. میز کنارپذیرایی هم با کیک و میوجات چشمک می‌زد. بادکنکها بالای تخت زری توی هوا معلق بودند. ریسه‌های رنگارنگ پشت هم شکل عوض می‌کردند.

خواهرش با پسرنازش روی تخت دراز کشیده بود. نی‌‌نی خیلی قشنگ و تپل بود. توی بغل فامیل دست به دست می‌شد.رسید به عمه‌اش« به به چقد خوشکله به باباش رفته» از آن‌طرف پذیرایی خاله نرگس داد زد« نخیرم به مامانش رفته» همه سر اینکه به کی شباهت داره دعوا داشتند. حالا می فهمیدم که زری چقدر مقاومت کرد . سرزنش ها را تحمل کرد. بچه را نگه داشت.دورغ غربالگری و سونوگرافی را باور نکرد.

نوبت کادوها رسید. مریم شروع کرد« باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود؛ چه کادوی قشنگی خاله جونش گرفته» تلوزیون هم توی اتاق بغلی روشن مانده بود. گاهی در میان شلوغی صداهایی ازش میامد توی پذیرایی. ناگهان صدای مجری آمد:« توجه توجه. علامتی که هم اکنون می‌شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمزاست حمله هوایی انجام خواهد شد.محل کار خود را ترک کرده به پناهگاه بروید.» کادو از دست مریم افتاد با صدای گرومبی شیشه‌ها هزار تکه شد . شیشه‌های درخشان روی فرش مثل ستاره پخش شد.کادوی خاله حسنیه بود. هروقت از دم لوسترفروشی رد می‌شدند به زری نشان می‌داد« بچه‌ت که بدنیا اومد برا تولدش اینو می‌گیرم.» آباژور اتاق خواب کودک بود. مادر شوهر زری از روی مبل بلند شد با جیغ خورد زمین. هر کسی به یک طرفی می‌دوید. زن عمو فاطمه شوکه شده بود، گوشه چادرش را گذاشته بود روی سرش کشان کشان رفت توی حیاط. زری روی تخت از حال رفت. کسی یادش نبود به غش کرده‌ها آب قندی چیزی بدهد. توی این هیرو بیری بچه شروع کرد به گریه .وا ویلایی شده بود. مریم از هولش دوید طرف آشپزخانه که داد زد «آخ پام پاره شد.» پا گذاشته بود روی شیشه‌های خورد شده.مهمان‌ها هر کدام دنبال شال و مانتو می‌گشتند. چهل نفری توی پذیرای به هم می‌خوردند. اشتباهی شال و روسری هم دیگر برمی‌داشتند. حسنیه طبق عادت زمان جنگ، از ترس بی‌اختیار رفته بود زیر میز.از آنجا تماشا می‌کرد.

این بار صدای مجری ‌آمد:« توجه توجه علامتی که می‌شنوید اعلام وضعیت سفید است یعنی حمله هوایی تمام شده است.» حسنیه که از ترس نفسش بند آمده بود. رنگش مثل گچ سفید شده بود از زیر میز غذا خوری بیرون خزید. نفس عمیقی کشید زیر لب گفت« خدا صدام رو لعنت کنه، کابوس جنگ بعد از یکسال توی روحمون نشت کرده» رفت تا آب قند بیاورد. به پروین گفت «برو به مادر شوهر زری برس» خودش رفت سراغ زری سرش را گذاشت روی پایش شانه‌اش را مالش داد. استکان را به لبش نزدیک کرد.«عزیزم بخور تموم شد. چرا ترسیدی آژیر فیلم سینمایی بود. جنگ که تموم شده!.غصه نخور لنگه همون آباژور را برات می‌گیرم.»

موضوعات: داستانک  لینک ثابت
[پنجشنبه 1403-03-10] [ 07:04:00 ب.ظ ]

#انقلاب_اسلامی_ایران ...

مرگ برآمریگا

#انقلاب_اسلامی_تولدی_دوباره_برای_زیستن_الهی_است. این جمله برای کسانی قابل درک است که با گوشت و پوست خود روزگار تلخ قبل از انقلاب را حس کرده باشد.

روزگاری که یک ایرانی از یک سگ هم بی ارزشتر بود.وقتی در شهر ها سردر کلوپها می نوشتند؛ ورود ایرانی و سگ ممنوع است!  

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[سه شنبه 1399-11-21] [ 10:41:00 ق.ظ ]

خانه وحی در تحریم ...

                                            

قلبش از شادی لبریز بود، خصوصا که که کودکی هم در وجودش جوانه زده بود؛ دوست داشت دیگران را هم در این شادی شریک کند، به زنان قبیله اش، قریش پیغام فرستاد تا در جشنی که به شکرانه این نعمت آماده کرده شرکت کنند!

ولی پاسخی که خدیجه شنید غیر از این بود!

گفتند: چون تو با یتیم فقیر عبدالمطلب ازدواج کردی دیگر ما را نخواهی دید.{زنان کافر قریش حضرت خدیجه را تحریم کردندو می خواستند با منزوی کردن او وادارش کنند تا از محمد جدا شود  }

قلب پر از شادی اش شکست، اندوهگین شد، در این لحظات کودک برای تسلای مادر با او سخن می گفت! خدیجه سلام الله علیها با شگفتی به اطراف خود نگریست ولی صدا از درون شکم او بود.و هنگام بدنیا آمدن کودک چهار زن خوشبوی بهشتی بر گردش حلقه زدند که یکی خود را ساره سلام الله علیها و آن دیگری خود را آسیه نامید و سومی گفت من مریم سلام الله علیها مادر عیسی علیه السلام هستم و چهارمی خود را خواهر موسی نبی علیه السلام معرفی کرد.{دست خدا اورا از انزوا در آورد وبا زنان بهشتی یاریش کرد} وبدینسان فاطمه سلام الله علیها بدنیا آمد.

مجلسی جلاءالعیون

موضوعات: باز آفرینی محتوای دینی  لینک ثابت
[پنجشنبه 1398-02-26] [ 07:07:00 ب.ظ ]

از ماست که برماست ...


همینکه حرف از اعتیاد جوونا میشه این حرفارو می شنوی خب چون کار نیست؟!؟!
چون گرونی و ازدواج نکرده؟! چون امکانات ورزشی نیست؟!چون بیسواد بوده؟!واما وقتی می شنوی که یه کیف قاب زن به یه خانم حمله کرده وبرای دزدیدن کیفش او را تا مرحله کشت زده و حالا تو بیهوشیه باز همون حرفای قبلی رو میگن به نظر شما یعنی علتش همین چیزهاست؟؟؟؟؟

______________________

پ ن

اما هیچ وقت نمی شنوی پس اون خانمی که  معتاد به شیشه شد هم تحصیلات عالی داشت هم شاغل بود ومربی باشگاه ورزشی بود از سرخوشی زیاد در ؟!جشن تولد دوستان خواسته بود خوش گذرانی کند که به این روز افتاده؟!

واون پدری که به علت اعتیاد کود ک یک ساله اش را در بیابان رها کرده بود چون در توهماتش به  او گفته بودند اینکار را انجام بده که ازدواج کرده بود وکارهم داشت؟!

؟!!؟!!واون یکی دیگری که به علت خوردن زیادی وکمی تحرک چاق شده بود وبرای رفع چاقی به شیشه پناه برده  پس چرا گرفتار اعتیاد شد؟!؟!؟!

هیچ کس یادش نمی افته که اگر همه اینها دین دار بار آمده بودند این اتفاقات براشون نمی افتاد!!!!

حتی اون خانم مجروح از ظلم معتادین می پرسی چه جوری!!!

اگر اون خانم محترم یه چادر ناقابل سرش می کرد وکیفش زیر چادر بود اون حیونا بهش حمله نمی کردند!!!!!!

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[دوشنبه 1395-04-21] [ 06:00:00 ب.ظ ]


 
 

 
 
مداحی های محرم