بار دومی که برای تبلیغ رفتیم کشور همسایه نخجوان(کشورهای جدا شده از روسیه ).دنبال آدرس بودیم، منزلی را که قرار بود، ساکن شویم. یک نفر از اهالی نخجوان از مادعوت کرد تا لحظه‌ای مهمانشان شویم.مانده بودیم. بپذیریم یک مشکل، نپذیریم مشکل دوم. آن زمان حدود 25 سال پیش که تازه راه باز شده بود و ایرانیان و آذربایجان با هم ارتباط مردمی داشتند و بسیار مشتاق به دیدن ایرانیان بودند. بنابراین اگر دعوتش را نمی پذیرفتیم اثر تبلیغی بدی داشت!
اگر هم می پذیرفتیم، دونفر روحانی و با دوخانم محجبه وارد منزل کسی بشویم که شناختی از او نداشتیم.
خلاصه اصرار او ما را به خانه برد. وارد که شدیم دکور منزل از شخصیت او فریاد می زد. انواع بتری های مشروبات الکلی، با لیوان های مخصوص داخل بوفه چیده شده بود. عروس خانواده هم با مو های بلند و دامن کوتاه بالای زانو بدون جوراب به ما خوش آمد گفت!
کاش درد فقط همین بود! آقای میزبان که از چشم‌هایش معلوم بود که خیلی از زهر مار خورده است، نگاهش را از من و خواهرم بر نمی داشت! تکیه کلامش این بود که «اون پارچه سیاه را کنار بذارید، مثل عروسم راحت باشید!» خوشبختانه خواهر بنده که زبان ترکی بلد نبود، از من می پرسید «این آقا چی میگه» میگفتم خوش آمد می گوید.چون اگر متوجه می شد، از خانه فرار می کرد.سرانجام بعد از سه بار تقاضای میزبان بر کنار گذاشتن چادر، همسرم به سخن آمد و گفت: از شما یک سؤال می کنم اگر توانستی مرا قانع کنی این ها چادرشان را بر می‌دارند در غیر این صورت شما نباید این درخواست را داشته باشی!
مرد نیمه مست پذیرفت. همسرم، پرسید: شما حضرت محمد صلی الله علیه و آله را می شناسی؟ تا نام پیامبر را شنید با ذکر صلوات دست هایش را برای تبرک به صورتش کشید و گفت: «ما هفتاد سال زیر ظلم کمونیست ها دین را حفظ کردیم، پیامبر را میشناسم».

همسرم ادامه داد، حضرت علی علیه السلام را می‌شناسی؟مرد باز دست‌هایش را به صورتش کشید، گفت: «بله خیلی خوب می‌شناسم امام اول مونه» و همسرم در ادامه پرسید: حضرت زهرا را می شناسی؟ مرد برای بارسوم دست‌هایش را به علامت تبرک به صورتش کشید، گفت: بله او دختر پیامبر و همسر امام علی ست». همسرم، پرسید: اگر امروز حضرت زهرا زنده شود و در کوچه و خیابان شما راه برود، با چه پوششی می آید مثل عروس تو یا مثل این دوتا خانم؟

مرد نیمه مست گفت «مثل خانم های شما می آد». همسرم گفت اینها مدعی هستند که از دوستان حضرت زهرا علیه السلام هستند، و تلاش می کنند که مثل او پوشش داشته باشند. مرد که دیگر مستی از سرش پریده بود دو دستش را روی چشمانش گذاشت گفت البته که کار این‌ها درست است. یک استکان چای خوردیم و از آن خانه فرار کردیم.

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(4)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
4 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از:  

عالی و دلنشین بود.

1398/04/10 @ 10:10
پاسخ از: محمدی [عضو] 

متشکرم

1398/04/10 @ 14:42
نظر از: عابدی [عضو] 
5 stars

عالی بود وپر از نکته

1398/04/09 @ 08:16
پاسخ از: محمدی [عضو] 

اینم یه جور تبلیغ بود

1398/04/10 @ 00:03
نظر از: ... [عضو] 

حالا شما که به جو و ضعیت اگاه بودین
چرا خواهرتون همرا خودتون بردین؟

1398/04/06 @ 00:04
پاسخ از: محمدی [عضو] 

قرار بود بریم خونه برادر شوهر خواهرم

1398/04/06 @ 16:49
پاسخ از: ... [عضو] 
5 stars

عه!
ساکن اونجا بود؟ هست؟

1398/04/06 @ 23:27
پاسخ از: محمدی [عضو] 

اهل قفقاز هستند پدر شوهرش میاد ایران که درس طلبگی بخونه که انقلاب کمونیستی میشه و راه ایران و روسیه قطع میشه و او مجبور میشه در ایران ازدواج کند و همسر و فرزندانش در آن کشور میماند و در ایران ازدواج می کند و صاحب فرزند می شود.

1398/04/07 @ 23:23
پاسخ از: ... [عضو] 
5 stars

چه جالب :)

1398/04/08 @ 13:36
نظر از: مریم [عضو]
5 stars

واااااای… داستان جالب، تاثیرگذار و ترسناکی بود

1398/04/05 @ 17:46
پاسخ از: محمدی [عضو] 

تبلیغ در حالت سخت

1398/04/06 @ 16:50


فرم در حال بارگذاری ...