خاله عروس برایمان چای آورد و گفت بفرمایید برویم زیر زمین!

به گروه همراهم گفتم خستگی این همه راه را برخودمان هموار کردیم که در شادی اینها شریک باشیم ما را به

زیر زمین که جای بیل و کلنک … دعوت می کنند!

 باز خاله عروس آمد که استکان های خالی شده را ببرد دوباره رفتن به زیر زمین را تکرار کرد! رفت بار سوم آمد

که همان سخنان را تکرار کند مادرش که روبروی ما نشسته بود،گفت بس است اینها تورا مسخره می کنند.

تا این که عروس میانجیگری کرد و گفت هر وقت وقتش شد به شما خبر می دهم بروید!

ادامه »

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت