اربعین امسال به همراه همسرم و پسر دو ساله ام عباس با اتوبوس از مرز جلفا به سمت مرز مهران حرکت کردیم . یک ساک پر از اسباب بازی های کوچولو و لوازم التحریر نیز تهیه کردم تا بین کودکان عراقی پخش کنم تا خاطره ی خوبی از ماها برایشان بماند .

خلاصه حرکت کردیم و برخلاف تصورم که فکر می کردم پسرم قرار است در اتوبوس گریه کند، کاملاً آرام بود و خیلی هم خوش سفر بود. وقتی به مهران رسیدیم با دیدن دریایی از جمعیت شوکه شدم. ما چگونه می توانیم از مرز رد شویم، کاملاً غیر ممکن به نظر می رسید.

انگار که راه پیمایی بزرگی به یک نقطه ختم شده باشد و تمامی هزاران نفر جمعیت آن در مقابل یک گذرگاه جمع شده باشند و بخواهند از آن جا رد شوند.

هرگز فکرش را هم نمی کردم با چنین وضعی روبرو شوم. به هر حال وسایل را همسرم برداشت و من بچه را بغل کردم و در قسمت خانم ها به انتظار ایستادم. من در آخر جمعیت بودم ولی پس از چند لحظه من در وسط جمعیت قرار داشتم و صف طویلی نیز پشت سرم تشکیل شده بود.

هوا گرم بود و فشار جمعیت آن را گرمتر هم می کرد . پسرم تپل مپل است ( ما شا اللّه )? و تحمل وزنش آن هم برای شش ساعت کمرم را به شدت به درد آورده بود .
تمام مدت برایش در آن وضعیت قصه تعریف می کردم تا دچار هراس نشود و حوصله اش هم سر نرود و گریه نکند. دیگر تحمل خودم هم تمام شده بود مخصوصا وقتی که می دیدم جایم در صف تغییر محسوسی نکرده است و همچنان دریایی از جمعیت در مقابلم قرار داشت، آهی از ته دل کشیدم و برای شهدای این مسیر که راه کربلا را باز کرده اند صلواتی فرستادم و از امام حسین خواستم عبور از مرز را برایم آسان کند.
ناگهان پسرم جیغی از ته دل کشید و شروع به فریاد زدن بی وقفه کرد، طوری که رنگ سبزه اش به سیاهی گرایید.

ترسیده بودم که چه شده است ؟ بقیه ی خانم ها نیز ترسیده بودند و می گفتند الان است که این بچه در اثر جیغ زدن شدید از دست برود.

ناگهان در بین جمع ولوله ای افتاد و انگار که عصای حضرت موسی به رود نیل خورده باشد، مردم برایم راهی باز کردند و مرا دست به دست به جلو راندند و من همچون توپی غلطان بر روی امواج جمعیت به سمت جلو حرکت می کردم .
آری در عرض چند لحظه جمعیت مرا همچون گلوله ای به سمت درب عبوری شلیک کردند و من در کمال ناباوری خیلی سریع از مرز رد شدم . همینکه رد شدم، گریه ی عباس هم تمام شد.

حالا حکمت گریه ی ناگهانی فرزندم را می فهمیدم. امام شهیدان مرا از مرز رد کرده بود.

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...