معجون معجزه گر

 

روز بعد از مجسمه شدن زن همسایه رفتیم باغ.مادرم چای هیزمی درست کرد.می‌دانستم سر و کله  همسایه پیدا می‌شود. اتفاقا آمد. مادرم برایش یک معجونی درست کرده بود. وقتی مشغول گپ و گفت بودند. بهش گفت: «برات یه چیزی درست کردم بهت می دم که از این رو به اون رو می شی.» زیر لب یک وردی خواند به معجون دمید. داد بهش تا بخورد. همینکه خورد.

یک دفعه بلند شد بدون خداحافظی دوید به طرف باغشان .مادرم هاج واج مانده بود. بعد ازظهر همسایه دوباره آمد اصلا نشناختمش . خوب که دقت کردم دیدم همسایه است. آنقدر عوض شده بود. رنگش باز شده بود.لپش گل انداخته بود. موهای سرش را شانه زده بود. آمده بود تا مادرم موهایش را ببافد.

خوشحال شدم پیش خودم می‌گفتم کاش مادرم از اول بهش معجون با ورد می‌داد.

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت