شال و کلاه کردم که به دیدن ماهگل بروم چندین بار به آینه نگاه کردم، تا همه چیز مطابق میل او باشد.
تازه نامزد شده بودیم ولی هنوز نتوانسته بودم چهره‌اش را در ذهنم هک کنم.
روانه خانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان شدم. با خوشامد گویی ابوالزوجه محترم در اتاق پذیرایی منتظر و چشم به در نشستم.
صدای دستگیره در مرا به هیجان آورد، با خوشحالی به پرده آویخته جلوی در نگاه کردم، که ابوالزوجه با سینی چای ظاهر شد.
از جا پریدم که حاج آقا چرا شما زحمت کشیدی، سینی چای را گرفتم و روی پتو نشستیم.
از همه چیز و همه جا پرسید و من مثل یک شاگرد نمونه جواب دادم.
حتی از درسم سؤالاتی کرد و تبحرم در صرف و  نحو را ستود.از استاد و حوزمان پرسید، از خاطرات طلبگی خودش گفت.
پذیرایی به همین منوال گذشت و من تمام گل های روی پرده را هم شمارش کردم و هیچ باری ماهگلم را پس پرده ندیدم.

با خودم فکر می کردم که نگاه کردن به چهره عالم  و روی زیبا از چند تا موضوعاتی است که عبادت حساب می شود، در این شب فقط دیدن روی عالِم قسمتم شده است.
بعد از شام ابوالزوجه سفره شام را هم جمع کرد و برد. با خودم گفتم این دفعه حتما می آید و او را می بینم، که صدای دستگیره مثل آهنگی خوش و روح نواز از تخیلات خارجم کرد.
می خواستم به طرف در پرواز کنم، و پرده را کنار بزنم تا زودتر ببینمش،که تشک و لحاف به داخل اتاق افتاد و پشت سرش جناب ابوالزوجه با یک بالشت وارد اتاق شد.
بلند شدم با شرمندگی رختخواب را پهن کردم، با شب بخیر گویی ایشان رفت و من آماده خواب شدم.
خوابم نمی برد، هرچه تلاش می کردم تا چهره ماهگلم را تصور کنم نمی شد، فقط یک لحظه بعد از عقد چادرش سُر خورد و چشمم به چشم های پر از حیای او افتاده بود.از آن روز چند ماه می گذشت.
بافکرش خوابم برد، نیمه شب بود که از خواب پریدم، در تاریکی اتاق رختخوابی را کنارم دیدم، از خوشحالی می خواستم فریاد بکشم که با دستم جلوی دهانم را گرفتم، آروم دستم را بردم تا صورتش را لمس کنم که از ….

ادامه دارد

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(4)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
4 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: سایه [عضو] 
5 stars

همینطور دارم می‌خندم :)))
خیلی با حاله :)

1398/05/09 @ 11:25
پاسخ از: محمدی [عضو] 

خوشحالم که لبخند بر دوستان آوردیم

1398/05/09 @ 22:59
نظر از: MIMSHIN [عضو]
5 stars

خیلی خندیدم خدا
ولی بمیرم براشون خیلی مظلوم بودن

1397/09/08 @ 07:41
پاسخ از: محمدی [عضو] 

سلام خوشحالم که لبخند بر لب شما نشست

1397/09/08 @ 13:48
نظر از: سونیا سجادی [عضو] 
5 stars

سلام
وای خدا :-) خیلی باحال بود
زودتر بقیه اشو بنویس
بنده خدا دهه شثتی ها

1397/09/05 @ 11:44
پاسخ از: محمدی [عضو] 

سلام نوشتم

1397/09/05 @ 17:14
نظر از:  

سلام خییییلی با حال بود

1397/09/05 @ 10:27
پاسخ از: محمدی [عضو] 

سلام ممنونم

1397/09/05 @ 17:15
نظر از: ... [عضو] 
5 stars

من متوجه نشدم داستان از زبان مرد است یا زن؟

1397/08/29 @ 23:06
پاسخ از: محمدی [عضو] 

سلام از زبان آقا است

1397/08/30 @ 13:11


فرم در حال بارگذاری ...