من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





بهمن 1394
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 3
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 1
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 13
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

بغضهای خیره چشمهایم می بارند ...

 

بغضهای  خیره چشمهایم می بارند، د ل غمین است و غریب، خیره به راهی مبهم ، انتهایی نیست برآن ،

 چشمها را می بندم و به خود می گویم که چه سخت است دلت در پی راهی باشد ، انتهای غربت ، بغض در راه دل است، ابرها سنگیند ، بغض باریدن دارند ، همه در هول و نگاهی دورند،من به خود می لرزم و در هنگامه که می بینم ، کودکی غم به وجودش می بارد ، نوجوانی در ره، از نبود پدری می نالد،او به خود می گوید ، حیف اما که چه شد، پدرم هستی و عمرش را به نگاهی محزون بفروخت ، خواست تا شاد کند، دل فرزند و عزیز جانش ، رفت بر جنگ ،سایه زد غم به دلم، دخترانی می بینم که ز خود بی خبرند و به خود می بالند، زندگی را به نگاهی شوم ، می فروشند چه زود ، من به خود می نالم ،پسرانی را می بینم که ز خود می گذرند ،تا که مقبول نگاه زن بیگانه شوند ،و همان گه عشق من مولایم ، خنده را خاطره ای می یابد در وجود دگران و به خود می گوید همه در فکر وجود خویشند ، و مرا بنهادند گوشه و کنج دلی ،گاهگاهی که ز خود فارغ گشتند ، با خود می گویند، تو بیا ای مولا ، وای بد حال دلم ، من به خود می پیچم ، اشک را می ریزم و چه پوچ است وجودم مولا ، چون که بدتر ز همه من هستم ،

عشق را می بینم ، او همه نور حیات است و بس ، انتظاری طولانی ، انتظارش شیرین است ،لیک قلبم را نیست طاقت دوری او ، عصر جمعه که تمنای وصالش در دل عمق جان را می سوزد ، و غروبی دیگر را می پیچد در ردای کهنه ،تا که باشد دل من در پی عصر حضور دیگر ، تا که باشد گل نور همره این دل من .

                                                                                  لیلا الماسپور طلبه مدرسه فاطمیه هادیشهر

موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت
[جمعه 1394-11-23] [ 03:27:00 ب.ظ ]

شهدا همه جا رنگشون الهیه!!! ...

شب بود.بارون می بارید.با یه بچه تو بغلم و دست یه بچه تو دستم، سر خیابون منتظر یه وسیله بودم تا سوار بشم برم خونه. خونه ما تو خیابونی بود که هنوز آسفالت نشده بود؛ براهمین تاکسی ها سوار نمی کردن،باید سوار وانت می‌شدیم!!!
قبل ازمن یه آقایی هم منتظر بود، که اگر یه وانت می رسید ، باید اون آقا اول سوار می شد!!!
با اینکه بچه رو زیر چادرم کرده بودم ولی خیس شده بود! سرانجام یه وانت جلوی اون آقا توقف کرد، صدام زد گفت : خانم تو بارون نمونید، مارو سوار کرد و باز خودش تو بارون موند، در حالیکه مسیرش بامن یکی بود!!
راننده وانت از این کارش تعجب کرده بود، پرسید اون آقا شما رو می شناخت ؟ گفتم نه. گفت حتما اهل قم نیست، چون اهل قم این کار رو نمی کنن!!!
بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ عکس اون آقارو که همون روزهای اول جنگ شهید شده بود توی خیابون دیدم و فهمیدم چراغ ساز محلمون بوده!!!

شهدا ، همه جا، رنگشون الهیه!!!

روحش شاد!

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
 [ 11:15:00 ق.ظ ]