سخت گذشت… واقعا درد آور و گران است و گاهی تا حد بسیار زیادی هولناک، اما بلاخره مادرم را راضی کردم که همراه پدر راهی شوم. باورم نمی شد،  تردید داشتم که خواب می بینم یا آن چه می بینم حقیقت است.
از ذوق و شوق این سفر، فقط دوبال کم داشتم که پرواز کنم .

با هرقدم یاد هزاران اشتباهی که کرده بودم می افتادم و شرمنده تر می شدم و خجالت می کشیدم از گناهان بسیار، که چطور قدم در این سفر بگذارم و با کدام چشم به پرچم سرخ گنبدش نگاه کنم.
این افکار مانند تصویر تند یک فیلم از به سرعت در ذهنم مرور شد.

آرزو می کردم کاش زمین دهان باز کند و مرا فرو برد
اما در کمال ناباوری حالا من در اتوبوسی نشسته بودم .که می خواست مرا به بهشت برین ببرد.کرامت و محبت مولایم حسین تاثیر زیرورو کننده ای در روح و جان من گذاشته بود، که تصمیم بگیرم و تلاش کنم و خودم را به امام حسین نزدیکتر نمایم. طوری رفتار کنم تا مورد رضایت امام حسین و خون خواه او (ثارلله)باشم. اینگونه می شود که در میان تلاطم دریا سوار کشتی نجات می شوی و به ساحل ایمان می رسی،همانند حربن یزید ریاحی!

طلبه پاییه اول دیپلم

زینب رضایی اقدم

مشق درس ادبیات فارسی

موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت