چه غریبانه است غروب قریب آفتاب
هفته ها چون باد می گذرند
افلاک در چرخشند
پیر می شوم از این انتظار
بغضی غلیظ
در گلویم گیر کرده
گریه می خواهم
قطرات باران، آرام تو را می خوانند
برگ ها تو را زمزمه می کنند
در تنهایی هایم
صدای سنگین سکوت پیچیده است
سکوت را می شکند
صدای گریه های بی صدایم
در هر آدینه به امید آمدنت
پنجره ها را می گشایم
کوچه را جارو می کنم
و به انتظارت می نشینم تا غروب
شباهنگام
سر به سجده می گذارم
می گریم تا سحر
برای ظهورت دعا می کنم
ای یوسف زهرا
بیا…

م.حاجی سلطانی

موضوعات: شعر  لینک ثابت