من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 17
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 3
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 13
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

از ترس کرونا به کجا فرار کنیم ...

آزادی آرزوی همه

دغدغه بیماری کرونا، این روزها مرا به خاطرات گذشته می‌برد.دائما هرلحظه این کلمه در ذهنمان علامت سوال بود، “کی جنگ تمام می شه” یک ماه گذشت تمام نشد، دوماه، سه ماه، یک سال، دوسال گذشت تمام نشد.

جوانان رشید برای دفاع به جبهه‌ها اعزام شدند، تا جایئکه در یک روز در اصفهان 300 نفر جوان شهید رشید روی دوش مردم تشیع شد.

کار خانم‌ها هم دعاکردن و پشت جبهه یاری رساندن بود.زندگی طوری بود که هیچ آرزویی جز شکست دشمن در ذهنمان وجود نداشت.

عده‌ای از آب گلآلود استفاده می‌کردند با احتکار، گران فروشی زندگی را بر مردم جنگ زده سخت می‌کردند.

در آن روزگار سخت عده‌ای که اندیشه‌ای جز راحتی خود نداشتند فرار را بر قرار ترجیح دادند و به کشورهای دور از جنگ گریختند، گفتند آسمان آن طرف آب، آبی تر است.

امابر اثر ناسپاسی گروهی امتحانات هر دوره سخت تر می‌شود.

باز قرار است گروهی در این آزمون رد شوند؛ کسانی که به حقوق مردم تجاوز می‌کنند ، با احتکار و گران کردن مواد بهداشتی ،جان مردم را هدف قرار می‌دهند؛ اما خداوند جلوی این تقلب کردن ها را گرفته است،وَمَكَرَ اللَّهُ ۖ وَاللَّهُ خَيرُ الماكِرينَ 54 آل‌عمران، و مکر خداوند بهترین مکرهاست. این بار آسمان آنطرف آب بسیار سیاه و دودی رنگ است. جایی برای فرار وجود ندارد.  و چه زود باز سازی خیلی کم رنگ قیامت را خداوند برای همه به تصویر کشید، که هرکسی باخود می‌گوید: جای فرار کجاست؟يَقُولُ الْإِنْسَانُ يَوْمَئِذٍ أَيْنَ الْمَفَرُّ ١٠.قیامه.

حالا جهان با همه وسعتش یک زندان بزرگ است برای همه مخلوقاتش.باید همه توبه کنیم از ناسپاسی‌ها تا راه نجاتی باز شود.

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[شنبه 1399-01-09] [ 03:28:00 ب.ظ ]

کرونا امتحان عمومی ...

کرونا امتحانی برای همه

وقتی از دوران مدرسه دانشگاه و حوزه فارغ می‌شویم یک نفس راحت می‌کشیم که دیگر از امتحان دادن خلاص شدیم. درحالیکه سراسر عمرمان در حال امتحان دادن و بروز رسانی شدن هستیم و غافل از درس خواندن و حفظ نکات مخفی امتحانات. بنابراین ما هر روز در یک امتحان هستیم.
البته امتحانات دو نوع است .امتحانات عمومی و خصوصی. در امتحان عمومی که همه ملت‌ها با آن درگیر می‌شوند، امتحان‌ها متفاوت است یک زمان در جنگ است و زمانی درصلح است و روز دیگر سیل است و زلزله و بیماری های همه‌گیر و گاهی قحطی اینها همه برای امتحان بشر است که چگونه از میدان بزرگ پیروز و سربلند بدرخشد. خدای متعال می فرماید «و لنبلونکم بشئ من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرین»، آیه 155 تا 157 سوره بقره . ترجمه: امتحان کنیم شما را قطعا به اندازه کمی که «بشئ» یعنی به مقدار اندکی از خوف و جوع و نقص اموال و انفس و ثمرات، این امتحان که به عمل آمد، «بشر الصابرین» مژده بدهید صابران را، آن ها که در برابر این امتحان که در حقیقت نوعی از بلاهاست، منحرف نشود و خودش را حفظ کند. صابران چه کسانی هستند؟ اوصاف صابرین را بیان می کند، «الذین اذا اصابتهم مصیبه» آن ها که اگر مصیبتی بر آن ها برسند این ذکر را دارند«انا لله و انا الیه راجعون» که معنای این ذکر و اثر این ذکر و برکات این ذکر، یکی از اذکار معجزه آسا است البته تنها در برابر مصیبت فوت بستگان که به اصطلاح نقص انفس باشد، نیست بلکه گرفتاری های دنیا و مصائب دنیا.
شاید و حتما ما زمان جنگ جهانی که با ترفند انگلیس و روس قحطی عمدی را در ایران بوجود آوردند در خاطرمان نباشد ، باید به تاریخ مراجعه کنیم و آن روزها را بخوانیم و عبرت بگیریم هرچند بوجود آورندگان آن قحطی هرگز اجازه ندادند در تاریخ ثبت شود؛ بلکه این لکه ننگشان سینه به سینه نقل شده است. در آن روزها هم شیطان‌هایی در بین مردم بودند که با احتکار به قحطی دامن می‌زدند.
در زمان دفاع مقدس هم این اتفاقات دیده می‌شد عده‌ی بسیاری از مردم از سهمیه نفت خود چشم پوشی می‌کردند تا دیگران در سرما نمانند و برعکس کسانی بودند که با حرص و طمع بسیار این امکانات را احتکار می‌کردند تا به پول بیشتری برسند. درحالیکه جوانان کم سن و سال با دستکاری در شناسنامه خود را چند سال بزرگتر معرفی می‌کردند تا برای دفاع از ناموس مملکت به جبهه بروند.
امروز هم در امتحانی دیگر قرار داریم که ممتازان و مردودی ها مشخص می‌شوند.
ممتازان این امتحان پزشکان و پرستاران هستند که در گود میدان مشغول حفظ جان بیماران کرونایی هستند، البته این گروه همیشه در همه ادوار درخشیده است در زمان دفاع مقدس در بیمارستان‌های سیار صحرایی در جبهه‌ها برای نجات رزمنده‌ها تا شهادت هم پیش رفتند.
و گروه های اندک منافق که ستون پنجم دشمن هستند، با احتکار یا پراکنده کردن شایعه در همه ادوار بوده‌اند اکنون هم همان نسل حرام خور آن ها باقی مانده و راه اسلاف خود را ادامه می‌دهند.لقمه‌ای که در چند پشت قبلی شان با احتکار در زمان قحطی و یا دفاع مقدس در انعقاد نطفه آن‌ها اثر گذاشته است، اکنون بروز کرده است و با عناوین گوناگون مردم را آزار می‌دهند. در همین جلفا گروهی با عنوان فرهنگیان با شایعه پراکنی باعث استرس و اضطراب مردم شدند. شایعه ساختند که طلاب کرونایی قم را در جلفا در حوزه مستقر کرده‌اند، که با زیرکی پلیس فتا دستگیر شدند.

 

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[پنجشنبه 1398-12-15] [ 11:11:00 ق.ظ ]

نردبانی از جنس نور ...

جنگ دفاع خود باوری دشمن ترسانی

* جنگ تحمیلی هشت ساله علیه مردم ایران، اگرچه هزینه‌‏های انسانی و مادی عظیمی را بر ملت ایران تحمیل كرد، اما بركات زیادی را نیز برای ملت ایران و جهان اسلام به همراه داشت كه گوشه‌ای از آن به شرح زیر است.
۱- دفاع مردم ما تنها دفاع از خاك نبود، بلكه دفاع از اصول و آرمان‌‏ها و ارزش‌‏های اسلام و انقلاب و در یك كلام انجام تكلیف الهی بود.

2- تأمین امنیت پایدار برای كشور ایران در برابر تهدیدات مختلف نظامی، امنیتی و حتی سیاسی و اقتصادی دشمنان ،یکی از دستاوردهای مهم مقاومت مردم ایران بود.


۳- قدرت و ظرفیت زایندگی مقاومت مردم ایران را این روزها در عرصه‏‌های مبارزه نیروهای جبهه مقاومت در میدان‏‌های عراق، لبنان، سوریه، یمن و … به روشنی می‏‌توان دید.


۴- اجماع جبهه استكبار علیه نظام اسلامی و تحریم ایران در همه ابعاد سبب شد از همان روزهای آغازین دفاع، تلاش برای خودكفایی و رفتن به سمت تولید تجهیزات مورد نیاز به بخشی از راهبرد نظام اسلامی تبدیل شود.


۶- دفاع مقدس ظرفیت و قابلیت عظیم مدیریت منحصر به فرد نظام دینی،یعنی «ولایت فقیه» را آشکار کرد.

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[یکشنبه 1398-06-31] [ 08:42:00 ق.ظ ]

سنگر بانوان در جنگ ...

زنان مبارز نردبانی از جنس نور جنگ

آن روز‌ها که تازه انقلاب پیروز شده بود، ما خوشحال و مسرور که دعا هایمان مستجاب شده است. از اینکه زحمات و تلاش مجاهدان ثمر داد و به آرزویمان رسیده ‌ایم، سپاسگزار خدای شهیدان گلگون کفن بودیم؛ که دیدیم کشورمان از اجانب بی دین پاک شد. حاکمیت کشور بدست رهبری فرزانه و امامی که نیابتش از امام عصر (عج) بود، برخود می بالیدیم.

چه روزهای خوشی بود و تازه داشتیم لذت استقلال، و آزادی را در فضای جمهوری اسلامی مزمزه می کردیم، که صدای نفرین شده غرش بمب های صدام ملعون، شیرینی را در کام مان خشکاند.

همسرم دائما به جبهه می رفت و من با دوتا بچه در خانه می ماندم، در روزهایی که او نبود به آموختن کمک های اولیه و آشناشدن با انواع اسلحه و انواع تله ها و سنگر ها، مشغول بودم، هرچند جنگیدن برای زنان واجب نیست ولی دفاع از خود برهمگان واجب بود.

لذا احساس قدرت زیاد و اعتماد بنفس بالایی را در وجودم زبانه می کشید . با خود گفتم، این بار نوبت من است که بروم به جبهه برای تیمار مجروحان و کمک در پشت جبهه.این فکر حدیث نفسی شده بود که شب و روز مرا به خود مشغول می کرد.

وقتی همسرم آمد، بی رودربایستی گفتم: «نوبتی هم باشد، این بار نوبت من است که بروم.» خیلی با خونسردی بدون تعجب پذیرفت که برو. باورم نمی‌شد که اجازه داده است!

هر نهادی که در قم بود پرس و جو کردم، از ستاد ارتش گرفته تا سپاه پاسداران مراجعه کردم، گفتند: اعزام خانم نداریم، کار هر روزم شده بود، از صبح دست پسر چهارساله ام را می گرفتم، و به هر اداره ای که به جنگ و جبهه ارتباطی داشت سر زدم.

بلاخره یکی آدرس هلال اهمر را داد.« برو هلال احمر آنها اعزام دارند.» احساس می کردم بال درآورده ام و رفتم هلال احمر ی که در میدان آستانه قم مستقر بود، بعد از پر کردن برگه توانایی هایم؛ ثبت نامم کردند. مسؤل مربوطه گفت: بعد بیست روز اعزام خواهید شد.

 با خوشحالی آمدم و خبر ثبت نامم را به همسرم دادم، نزدیک روز های اعزام بود که متوجه شدم که باردار هستم و دکتر گفت: باید چهار ماه استراحت کنی و گرنه جنینت سقط می‌شود! آه از نهادم برآمد، دوستانم رفتند و من از قافله عشق عقب ماندم.

این اتفاق باعث شد که همیشه افسوس بخورم، که نتوانستم در دفاع مقدس و دفاع از حرم بوده و هست شرکت کنم.وقتی جنگ نرم را در فضای مجازی دیدم این جبهه را بسیار خطرناک تر از جنگ با توپ و تانگ دیدم. در جنگ سخت، شما می دانی خاکریز دشمن کجاست، پناهگاه و سنگر کجاست و در نهایت این جسم من و تو است که در میدان معرکه تکه تکه، یا مجروح می شود.

اما در فضای مجازی: نه از خاکریز و نه از پناهگاه و نه صدای آژیر قرمز هیچ خبری نیست. اما نارنجک ها و مین های ضد فرهنگی دشمن در زیر لاحاف حتی در آغوش مادران، فرزندان ما را در هر ثانیه بمب باران می کنند. فکر و ذهن و حتی جسم و روح خانواده و فرزندانمان را تکه تکه می کنند. اگر در جنگ مسلحانه، فقط دشمن ما را می کوبید، ولی اکنون کار به جایی رسیده که از طرف دوستان، ناآگاهانه با سخنان مسموم دشمن، افکار و اعتقاداتمان بمب باران می شود.

چطور در زمان دفاع مقدس هر کسی صلاحیت رفتن به جبهه را نداشت در این جبهه هم هرکسی صلاحیت ندارد وارد شود.مثل امر به معروف و نهی از منکر که از شرایط آمر، شناخت معروف و منکر است، وقتی کسی اطلاعات ضعیفی داره هر مطلبی را اعم از شایعه، دروغ، تهمت، افشای راز را در این فضا می بیند، باور می کند، نمی تواند دفاع کند و فورا در خاکریز دشمن وارد می شود، دچار خطر بزرگ نابودی اعتقاد می شود؛ که نابودی بنیان های فکری او است که منجر به کفر می شود.در مجلس زیارت عاشورا، خانمی اعتراض کرد، گفت: شما با چه حسابی به عمر سعد و شمر و ابن مرجانه لعنت می کنید. چون این لعنها به خودمان برمی گردد. زیرا خداوند مهربان است و اگر آنها را در قیامت بخشید، چه جوابی خواهید داشت!

وقتی از سند سخنش پرس و جو کردیم، معلوم شد در فضای مجازی به این باور رسیده است! زنی که شیعه و اهل زیارت عاشورا و گریه بر امام حسین علیه السلام بود اینگونه روح و فکرش فاسد شده بود.

بنابراین خدا را سپاس گفتم که اگر چه زن بودم و هستم و نتوانستم در دفاع مقدس و یا دفاع از حرم حضور داشته باشم، ولی همیشه همسرم را در رفتن، اطمینان و آرامش می دادم. اما می توانم در جبهه جنگ نرم در هر موقعیتی هرچند سرباز فوق العاده ای نیستم، اما اگر خداوند قبول کند انشاءالله می جنگم.

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[جمعه 1398-06-29] [ 11:49:00 ق.ظ ]

همزاد شهیدان بودند ...

نردبانی از جنس نور

 دوتا داداش بودند، البته سه تا از برادرشون بزرگ بودند، موضوع خاطره، این دو تا هست.به نام عباس و مجتبی، در خانواده روحانی زندگی می کردند.طبق معمول، خانواده های متدین بچه ها را به مدرسه زمان طاغوت نمی فرستادند. این دوتا داداش هم شاگرد پدر بودند، دفترشون یک تخته بود و مدادشون هم گچ، روی آن مشق می نوشتند!!سال 1354 بود.پشت خانه شان مدرسه بود. هر روز مجتبی را می دیدم که نشسته روبروی مدرسه و با حسرت بچه ها را تماشا می کند! همسایه ما بودند، گاهی که کاری برایم پیش میآمد،همسرم برای تبلیغ اعزام می شد، به عباس که شاید 9 ساله بود می گفتم برایم خرید می کرد؛ موقع رد و بدل پول و وسایل هیچ وقت تو چشم‌هایم نگاه نکرد، نگاهش به زمین بود!!!

 پدرشان روحانی بود، وقتی غبای پدر مندرس می شد مادر از قسمت های سالم غبا چیزی شبیه کت می دوخت، آن دو می پوشیدند.

به شدت به روحانیت علاقه داشتند، شب‌هایی که روحانیون در منزلشان مهمان بودند، طنابی را در یک اتاق وصل می کردند و با عشق و ذوق عمامه ها را داخل آن می کردند.

تا اینکه انقلاب شد این دوتا تا داداش هر کدام امتحان دادند و رفتند مدرسه یکی رفت کلاس سوم و عباس رفت کلاس پنجم. تازه به آرزویشان رسیده بودن که جنگ شد!!!

من بزرگ شدنشان را ندیدم؛ البته 15- 17 ساله بودند که به جبهه اعزام شدند.
ماهم از قم هجرت کردیم. سال1361 بود، روی ایوان خانه آن‌ها نشسته بودیم و به کوچه نگاه می کردیم.
من به مادر این دو تا داداش گفتم: «می بینی حضرت زینب سلام الله علیها میاد خانه شما»، حضرت زینب سلام الله علیها با امام سجاد علیه السلام با تعدادی کودک، می آمدند به طرف خانه آن‌ها؛ هاله ای نقره ای رنگ روی زمینی که قدم می گذاشتند باقی می ماند. با خودم گفتم« باید برم و از آن خاک زیر پاهاشون که نقره ای شده به عنوان تبرک بردارم.» همون لحظه این دوتا داداش را هم دیدم که تو حیات شان که مثل یک باغ شده بود منتظر حضرت زینب و امام سجاد بودند!!
یهو از خواب پریدم. بعد از مدت ها یک سفر آمدم قم رفتم دیدن همسایه. تا برایش خوابی را که دیده بودم، بگویم فهمیدم این دو تا داداش زمانی که جنگ شروع می شود از مدرسه ای که آرزوشو داشتن دست کشیده بودند و رفتند جبهه و شهید شده بودند. و تعبیر خواب من هم شهادتشون بوده است.

مادر شهید در شهادت پسرانش گریه نمی کرد، ولی از صورتش آب می چکید!! می گفت: نمی دانم چرا از صورتم آب می آید !!!  فهمیدم که چرا حضرت زینب سلام الله علیها بدیدنش آمده بود!!!
همینطور که با مادر این دو شهید گرم صحبت بودیم ،دوتا پسر بچه وارد اتاق شدن که اسم یکی مجتبی بود و اسم دیگری عباس بود! درست در همان سنی ( 7ساله و 9 ساله)  که مجتبی و عباس شهید را در کودکی دیده بودم، بطور عجیبی به عمویشان شباهت داشتند؛ من آن‌ها را در کودکیشان دیده بودم و همان قیافه درذهنم مانده بود!!!
با تعجب به مادر شهید گفتم: الله اکبر چه شباهتی! اینها که همزاد  مجتبی و عباس هستند!!
گفت: «اینها برادرزاده های مجتبی و عباس هستن که برادراشون اسم آن دوتا رو روی بچه هاشون گذاشتند.» خواستم به عباس یک هدیه بدهم، وقتی می خواست بگیرد، مثل عموی شهیدش چشم‌هایش فقط به زمین نگاه می کرد!!!

روح شهدا با مادرشون شاد

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[پنجشنبه 1398-06-28] [ 11:01:00 ب.ظ ]