من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 1
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 1
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 14
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

شهیدی که حاجت روا می کند ...


ماجرای شفای مادر شهید و حل مشکل یک جوان امروزی

مجتبی برزگر
شهید علی‌اکبر نظری‌ثابت سال 1344 در شهر مقدس قم به دنیا آمد. 15 ساله بود که عازم جبهه شد. در نخستین اعزام رسمی به عنوان نیروی سپاه، جذب واحد اطلاعات عملیات تیپ 17 علی‌بن‌ابیطالب(ع) شد. با سرعت مراحل پیشرفت را طی کرد و در عملیات خیبر با انتخاب و اصرار شهید مهدی‌ زین‌الدین به عنوان جانشین اطلاعات عملیات لشکر 17 علی‌بن‌ابیطالب(ع) مشغول کار شد؛ این مسئولیت در سن 19 سالگی به او واگذار شد. مجموعه لیاقت‌ها و استعدادهای کم‌نظیر و شخصیت استوار و قوی‌اش در کنار معنویت و پارسایی عجیب او، باعث شده بود علی‌اکبر جوان یکی از فرماندهان برجسته، زیرک، سریع‌الفکر و برنامه‌ریز لشکر 17 به شمار آید. سرانجام این روح پرتلاطم در سن 22 سالگی و در شب شانزدهم اسفند 1364 در منطقه عمومی فاو در حین اجرای عملیات والفجر8 از کالبد مطهرش پرواز کرد.جسم پاکش در گلزار علی‌بن جعفر قم در قطعه 9 ردیف سه شماره 345 درست در جایی که چند روز قبل از شهادت خود آن را به مادر و همسرش نشان داده بود گمنام و بی‌نشان آرمید. آنچه در پی می‌آید گوشه‌ای از کرامات مزار شهید نظری است که از زبان پدر و مادر او نقل شده است؛ شهیدی که به یکی از کسانی که خوابش را دیده بود این طور می‌گوید: «توی دنیا فامیلی من نظری ثابت بود اما در این دنیا علوی صدایم می‌کنند».
مقام والای شهید نظری و شفای یک مادر شهید
پدر شهید علی‌اکبر نظری ثابت نقل می‌کند به گلزار شهدا که رسیدم دیدم خانم مسنّی دارد سنگ قبر فرزندم را می‌شوید. بالای سرش رسیدم گفتم: «خانم شما این شهید را می‌شناسید؟ گفت: تا یک هفته پیش او را نمی‌شناختم. گفتم: پس چی شد که شناختید؟ در پاسخ گفت: من خودم سیده‌ام و مادر شهید هستم. فرزندم در ردیف دوم پیش پای شهید زین‌الدین مدفون است. بیماری لاعلاجی گرفتم و مدت‌ها دنبال مداوا بودم. هرکاری کردم خوب نمی‌شدم؛ خیلی ناراحت بودم. از خدا خواستم تا حداقل خواب فرزند شهیدم را ببینم. وقتی به خوابم آمد، به پسرم گله کردم که مگر تو شهید نیستی؟ من مادرت هستم و سیده‌ام! کاری بکن و از خدا بخواه شفا بگیرم. پسرم گفت: برو سر قبر علی‌اکبر. گفتم: کجاست تا پیدا کنم؟ گفت: عصر پنج‌شنبه پدرش می‌آید سر قبرش، بگرد پیدا می‌کنی. چند بار آمدم تا پیدا کردم. به شهید شما متوسل شدم و شفا گرفتم. بار دیگر از خدا خواستم تا خواب پسرم را ببینم. به خوابم آمد. از او پرسیدم: چرا مرا به آن‌ شهید حواله دادی؟ گفت: در این عالم شهداء درجه و جایگاه‌های متفاوتی دارند. هرکسی در دنیا اخلاص و تلاش بیشتری داشته در اینجا درجه و مقام بالاتری دارد. به همین خاطر شما را به شهید علی‌اکبر نظری ارجاع دادم.
دستگیری شهید نظری از دختر دانشجو
پدر شهید نظری ثابت می‌گوید: همین که نشستم سر مزار فرزندم دیدم دختر خانم جوانی نشسته است کنار قبر فرزند شهیدم و فاتحه می‌خواند. فاتحه خواند و‌گریه کرد. انگار مثل خواهری بود که برای برادرش‌گریه می‌کند.‌گریه‌اش که تمام شد گفتم: دختر شما با این شهید آشنا هستید؟ گفت: نه من بچه سبزوار هستم و در قم درس می‌خوانم چندین شب پیش خواب دیدم که این شهید بزرگوار به نزدم آمد و گفت: آمده‌ام اینجا تا به شما بگویم این اموال و امکاناتی که برای شما خرج و هزینه می‌شود از اموال بیت‌المال است. شما در دو کار سستی و کاهلی می‌کنید اول نماز و دوم درس! همان‌جا از ایشان سؤال کردم مزارتان کجاست؟ که دقیقاً اسم و نشانی مزار خودش را داد. پس از آن حدود سه سال هر عصر پنجشنبه زودتر از من آن دختر خانم می‌آمد و شروع می‌کرد به قرآن خواندن بر سر مزار شهید نظری…
مشکل‌گشای حاجتمندان
مادر شهید نظری می‌گوید: سر مزارش نشسته و توی حال خودم بودم. جوانی با ظاهری خیلی شیک و امروزی آمد نشست کنار سنگ مزار فرزندم و شروع کرد به فاتحه خواندن! پرسید شما که هستید؟ گفتم مادر شهید هستم؛ کاری داشتید؟ گفت: من مشکلی داشتم که این شهید برایم حل کرد. گفتم: چطور مادر؟ گفت: هفته پیش به گلزار آمدم دیدم آقایی با عکس شهید اینجا نشسته است. من اصلاً علاقه و اعتقادی به شهدا، گلزار و این مسائل نداشتم. با خودم گفتم اگر این شهید مشکل مرا حل کند پس معلوم است شهیدان حساب و کتابی دارند. همان شب شهید شما با همان لباس رزم و پوتین به خوابم آمد و رو به من کرد و گفت: «چون به شهداء توسل کردی آمدم تا مشکل تو را حل کنم. برو خیالت راحت باشد که مشکل تو کاملاً حل شده و دیگر هیچ غصه‌ای نخور.»‌فردای آن روز مشکلم حل شد. از آن روز تا به حال هر بار که به گلزار بیایم بر سر مزار پسر شما می‌آیم.

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[جمعه 1400-02-24] [ 08:49:00 ب.ظ ]

از ترس کرونا به کجا فرار کنیم ...

آزادی آرزوی همه

دغدغه بیماری کرونا، این روزها مرا به خاطرات گذشته می‌برد.دائما هرلحظه این کلمه در ذهنمان علامت سوال بود، “کی جنگ تمام می شه” یک ماه گذشت تمام نشد، دوماه، سه ماه، یک سال، دوسال گذشت تمام نشد.

جوانان رشید برای دفاع به جبهه‌ها اعزام شدند، تا جایئکه در یک روز در اصفهان 300 نفر جوان شهید رشید روی دوش مردم تشیع شد.

کار خانم‌ها هم دعاکردن و پشت جبهه یاری رساندن بود.زندگی طوری بود که هیچ آرزویی جز شکست دشمن در ذهنمان وجود نداشت.

عده‌ای از آب گلآلود استفاده می‌کردند با احتکار، گران فروشی زندگی را بر مردم جنگ زده سخت می‌کردند.

در آن روزگار سخت عده‌ای که اندیشه‌ای جز راحتی خود نداشتند فرار را بر قرار ترجیح دادند و به کشورهای دور از جنگ گریختند، گفتند آسمان آن طرف آب، آبی تر است.

امابر اثر ناسپاسی گروهی امتحانات هر دوره سخت تر می‌شود.

باز قرار است گروهی در این آزمون رد شوند؛ کسانی که به حقوق مردم تجاوز می‌کنند ، با احتکار و گران کردن مواد بهداشتی ،جان مردم را هدف قرار می‌دهند؛ اما خداوند جلوی این تقلب کردن ها را گرفته است،وَمَكَرَ اللَّهُ ۖ وَاللَّهُ خَيرُ الماكِرينَ 54 آل‌عمران، و مکر خداوند بهترین مکرهاست. این بار آسمان آنطرف آب بسیار سیاه و دودی رنگ است. جایی برای فرار وجود ندارد.  و چه زود باز سازی خیلی کم رنگ قیامت را خداوند برای همه به تصویر کشید، که هرکسی باخود می‌گوید: جای فرار کجاست؟يَقُولُ الْإِنْسَانُ يَوْمَئِذٍ أَيْنَ الْمَفَرُّ ١٠.قیامه.

حالا جهان با همه وسعتش یک زندان بزرگ است برای همه مخلوقاتش.باید همه توبه کنیم از ناسپاسی‌ها تا راه نجاتی باز شود.

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[شنبه 1399-01-09] [ 03:28:00 ب.ظ ]

نوزادی که برای شهادت زنده شد ...

نوزادی که برای شهادت زنده شد

جنگ بود و دو گروه پشت سنگر ها بودند و به طرف هم تیر اندازی می کردند. شنیدم که یکی گفت واقعه کربلاست، ولی با سلاح امروزی می جنگیدند، از شمشیر و نیزه خبری نبود.
چون همیشه در روضه خوانی ها از حضرت زینب می شنیدم که چگونه در کربلا و در اسارت مقاومت کرده است، شخصیت او را دوست داشتم. برای همین آرزو کردم که کاش من هم مثل حضرت زینب باشم. در کشاکش جنگ از گوشه ‌ای میدان را نگاه می کردم، شنیدم که به من گفتند برادرت شهید کربلا خواهد شد! از خواب پریدم، هراس و ترس میدان کربلا را احساس می کردم، با خودم فکر کردم برادرم که چهار ساله است، چگونه در کربلا شهید خواهد شد، حادثه کربلا در گذشته ای دور، قرنها پیش اتفاق افتاده است، حتما در آینده برادرم به زیارت کربلا می رود و آنجا شهید می شود، ولی راه کربلا هم که بسته است، صدام اجازه زیارت نمی دهد. اینها تعبیر هایی بود که اطرافیانم حدس می زدند، اصلا هیچ کسی گمان هم نمی کرد که انقلابی می شود و حکومت اسلامی تشکیل می گردد و شخصی به نام صدام به ایران حمله می کند و ایران می‌شود،کل ارض کربلا، آن زمان هفت یا شش ساله بودم.
 مادرم در آخرین دوران باروریش در سال 1345 پسری بدنیا آورد، که زنده ماندن نوزاد هم بصورت معجزه بود.
مادرم در یک زمستان سخت وقتی برای قضای حاجت به حیاط رفته بود، همانجا روی برف، نوزادش بدنیا می آید، وقتی قابله می رسد که فقط بند ناف را با  قیچی  زنگ زده اش می برد. نوزاد که روی برف افتاده بود از سرما کبود شده بود، لای یک تشکچه ای که تکه پارچه ای مندرس دوخته شده بود می پیچند و در کنار اتاق می گذارند تا صبح برای دفن به قبرستان ببرند. صبح که طلوع می کند، قابله هم همانجا کنار مادرم خوابیده بود، آماده غسل نوزاد می شود، به خواهرانم می گوید آن دختر مرده را بیاورید تا غسل دهم،(  چون برق در روستا نبود با چراغ فانوس در تاریکی با ذهنیت قبلی که ربابه دخترا زا است) وقتی نوزاد را داخل تشت آب گرم قرار می دهد، انگار که یخ نوزاد آب می شود، حرکت می کند، قابله با یک جیغ که کودک پسر است و زنده به مادرم خبر میدهد، (بالا اوشاخ اوغلانده و دیریلده،) بچه پسر است و زنده شده، خلاصه برادرم شانزده ساله شده بود که جنگ تحمیلی شروع شد و او هم به کردستان اعزام شد و در پیرانشهر در 1361 به شهادت رسید. خوابی که در کودکی دیده بودم سرانجام بعد از گذر سالها تعبیر شد و خواهر شهید شدم.
شادی روح شهیدرمضان آقا علیزاده صلوات

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[پنجشنبه 1398-06-28] [ 11:14:00 ب.ظ ]

راز ماندگار ی انقلاب شهادت ...

شهدا حمید را صدا کردند

خرمشهر بودیم برای اسکان چادر نداشتیم.بناچار یک طویله را تمیز کردیم و قالیچه انداختیم، با آویزان کردن یک پتو، پرده زدیم.
ما هفت هشت نفر توی طویله نشسته بودیم، که اعزام جدید آمد چند تا چند تا تقسیم کردند توی چادرها،  مشغول خوردن چای بودیم استکان مان هم شیشه های مربا بود. یکی پتوی طویله را کنار زد گفت: برادرها مهمان نمی خواهید؟  یکی از بچه ها گفت اول اسمت را بگو! گفت: حمید.
همان شخص گفت: مهمان حبیب خداست، یک چایی بریزید برای آقا حمید.جوانی زیبا، خوش تیپ و برازنده بود.

چند روزی با ما بود، یکی از بچه ها گفت: حواستون هست حمید نماز نمی‌خواند، - چون همه بچه ها اهل نماز شب و جماعت بودند- بچه های دیگرهم هرکدام گفتند همینطوره؛ منهم باهاش بودم نماز نخواند. یکی ازبچه ها گفت به روحانی گردان بگوییم. حسن گفت: از خودش بپرسیم شاید مشکلی دارد.
گفتیم: کار خوبیه. حسن رفت تا از او بپرسد، رفت و پکر برگشت گفت: حمید می گوید نماز نمی خوانم.

همان موقع حمید آمد تو و او هم پکر بود. گفت: من نماز نمی خوانم چون بلد نیستم. چون در محیطی بزرگ شدم که بد بود و کسی نماز نمی خواند تا من یاد بگیرم.  بردیمش پیش روحانی گردان تا نماز یادش بدهد. روحانی از صفر شروع کرد، از وضو تا نماز و رکوع و سجود و احکام  را به جوان 23 ساله یاد داد.
مدت ششماه با ما بود.یک روز بچه ها از او پرسیدند، تو با این وضعیت زندگی و تربیت و خانواده، اینجا توی جبهه. چکار می کنی؟

گفت: یک شب جمعه‌ای توی خونه روی مبل نشسته بودم، پدرم آنطرف روی مبل نشسته بود. من ویدئو نگاه می کردم.

تعجب کردیم! ویدئو، شما ویدئو داشتید؟ گفت :آره تلویزیون کنترلی .

بابام داشت تلفنی با دوستانش حرف می‌زد. بابام گفت: حمید شامت خوردی ؟ گفتم آره باباجون خوردم.-.می‌گفت: خیلی به پدرم احترام می گذاشتم با اینکه از وضعشون خوشم نمی آمد- بابام رفت بادوستانش گردش.

مادرم آمد گفت حمید شامت را خوردی؟ گفتم نه، می‌خورم، مادرم هم رفت پارتی!
آیفن خونه زنگ زد، -پرسیدیم آیفن دارید سال 1363- یکی پشت آیفن اسم خواهرم را برد گفت: بگو فلانی بیاد منتظرم! خواهرم هم رفت گردش شبانه!
من فیلم جنگی تماشا می کردم، بی اختیارفکر و ذهنم از آن محیط خارج شد، توی حال هوای دیگری بودم، بی اختیار دستم رفت روی دکمه کنترل و تلویزیون روشن شد؛ رزمنده هایی را نشان می داد که آماده رفتن به خط مقدم بودند.خبرنگار می پرسید چه حالی دارید؟
می گفتند خوشحالیم که شهادت قسمتمان می‌شود! از یکی پرسید گرسنه ای ؟ داشت نان خشک می خورد، گفت گرسنه بودم .من تعجب کرده بودم این‌ها برای کشته شدن می روند و خوشحال هستند. در همین بین یک صدایی شنیدم گفت :"حمید می خواهی باما باشی “؟
ترسیدم! به این طرف و آن طرف نگاه کردم صدا زدم مامان کسی نبود.فکر کردم شاید از تلویزیون صدا آمده، اسم یکی از رزمنده ها حمید است، رفتم طرف تلویزیون، باز صدا گفت “حمید می خواهی باما باشی"؟
بازهمان صدا گفت: “نه ما تو را خواستیم و صدا کردیم، تو از ما هستی.”
خود بخود رفتم طرف کمد و لباس هایم را برداشتم، از خانه رفتم بیرون.
مساجد همه پاس داشتند. رفتم پیش یکی از برادرها که پاس می داد پرسیدم: ازکجا جبهه می برند.
گفت: چه عجله ای داری؟ صبر کن پاس من که تمام شد با هم می‌رویم مسجد ما اعزام هست.
با هم رفتیم  همان جا کنج مسجد خوابیدم، صبح با بقیه برادرها صبحانه خوردم، مسئول اعزام آمد پرسید تخصصت چیه؟

گفتم رانندگی ماشین های سنگین. گفت: خوب شد راننده لازم داریم، شناسنامه داری؟ بهشان دادم چون سن من بزرگ بود لازم نبود رضایت نامه بدهم.مارا آوردند دوکوهه
یک لودر بهم دادند گفتند سوار شو، خیلی راحت رانندگی کردم، گفتند خوبه. چون پدرم شغل راه و ساختمان داشت این جور ماشین زیاد دیده بودم.
دیدند بلدم، مستقیم آوردند خرمشهر.
یک روز حمید آمد و یک چاقوی قشنگ داشت و گفت: این چاقو را از توی یک خانه پیدا کردم. -خانه های خرمشهر را با سوراخ کردن از داخل وصل کرده بودند تا برای رفت و آمد، از چشم بعثی ها دور باشند .
یکی از بچه ها گفت: حمید، شاید صاحب چاقو راضی نباشد و یک روز برگردد و دنبال چاقو بگردد.
حمید، تا شنید گفت صاحبش راضی نباشد، حالا من چکار کنم! اگر روز قیامت یقه من را بگیرد !
چند نفر راه افتادند تا آن خانه را پیدا کنند و چاقو را سر جایش بگذارند. با حمید رفتیم به هر خانه که می رسیدیم حمید شک می کرد که همان خانه است یانه.
به او گفتیم: همین جا بگذار، با گریه گفت: خدایا شاهد باش من خیلی گشتم که چاقو را سر جایش بگذارم.
چند ماه گذشت و در ام الرصاص عملیات ایذایی شد.
فرمانده ما سید محمد که بعد ها شهید شد. بچه ها را تقسیم کرد. وحمید توی تقسیم نبود.
حمید گفت: من چی؟ فرمانده گفت: شما همین جا مراقب وسایل و قرارگاه بمان.
رفت جلوی چشم فرمانده گفت: آقا سید خودت که از ماجرای آمدن من خبر داری. یک حرفی می زنم اگر فهمیدی که هیچ اگر نفهمیدی هرچه تو بگویی انجام می‌دهم.گفت: همان صدایی که از تهران از توی خانه من را صدا زد آورد اینجا، حالا همان صدا می‌گوید بیا پیش ما .
سید محمد گفت: تو هم با بچه ها برو. یکی از بچه ها گفت: حمید تو که آموزش تیر اندازی ندیدی. حمیدرفت یک تیربار گذاشت روی دوشش و خشاب ها را دور بدن خودش پیچید گفت: این ها را می‌برم تا یک بچه رزمنده باهاش تیراندازی کند.
رفتیم تا اینکه در یک دوراهی تقسیم شدیم و حسن باهاش بود . می‌گفت دیدم حمید نور بالا میزند، فهمیدم که شهید می شود.
گفتم اگرشهید شوی چه وصیتی داری گفت برو از پدر مادرم بخواه من را حلال کنند.
و حرف دیگر که با خدا دارم آنهم این است که جنازه ام برنگردد و هنوز برنگشته است.

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[یکشنبه 1397-11-07] [ 09:41:00 ب.ظ ]

محسن جان قدمت مبارک ...

شهید حججی
به پا خیز ای ایران آماده شو برای تشییع یک شهید بی سر که از میدان جنگ می آید… میدان جنگ، خیمه، آتش، اسارت همه و همه و یک صحرا و یک شهید بی سر… کربلا و تن بی سر امام حسین علیه السلام …
میدان جنگ و حججی و استقبال امام حسین علیه السلام از او… سرت سلامت ای شهید خوشا که این چنین از شاخه جستی و قید پیکر بی سر را زدی این قفس دنیا را شکستی و بی سر پر کشیدی به سوی شهید کربلا… امام حسین یارت از کربلا بگو محسن جان بگو چه شد آن پیکر بی سرت بگو چه حسی داشت همانند امام حسین سر بر تن نداشتن… خوش آمدی مقدمت به دیده…
عاشورای دگری در راه است
عاشق معتبری در راه است
او سرش رفته که قولش نرودبسم رب الشهدا و الصدیقین
به پا خیز ای ایران آماده شو برای تشییع یک شهید بی سر که از میدان جنگ می آید… میدان جنگ، خیمه، آتش، اسارت همه و همه و یک صحرا و یک شهید بی سر… کربلا و تن بی سر امام حسین علیه السلام…
میدان جنگ و حججی و استقبال امام حسین علیه السلام از او… سرت سلامت ای شهید خوشا که این چنین از شاخه جستی و قید پیکر بی سر را زدی این قفس دنیا را شکستی و بی سر پر کشیدی به سوی شهید کربلا… امام حسین علیه السلام یارت از کربلا بگو محسن جان بگو چه شد آن پیکر بی سرت بگو چه حسی داشت همانند امام حسین علیه السلام سر بر تن نداشتن… خوش آمدی مقدمت به دیده…
عاشورای دگری در راه است
عاشق معتبری در راه است
او سرش رفته که قولش نرود

شبنم آرمون

موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت
[یکشنبه 1396-07-02] [ 10:49:00 ق.ظ ]

یک شهید اسوه ...

شهید بی سرخنجر

خون… خاک… خنجر…سربریده…کربلایی که تکرار شد و عاشورایی که مصور شد…با همان نشانه ها… اسارت و دستهای بسته ی زینب علیها سلام سر بریده ی اباعبدالله علیه السلام…دستهای بریده ی ابالفضل العباس و حتی پهلوی زخمی حضرت مادرعلیها سلام …
شهید مدافع حرم بی بی زینب علیها سلام ، محسن حججی که این روزها نه تنها در کشورهای اسلامی که در اکثر رسانه های بین المللی ، به عنوان یک شهید اسوه، شخصی که یادآور کربلای امام حسین علیه السلام است، معرفی شد.

فاطمه جوادی

موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت
[دوشنبه 1396-06-27] [ 05:09:00 ب.ظ ]

ممد نبودی ببینی … ...

 

ممد نبودی ببینی…

وطن و جان یکی از با ارزش ترین چیزها برای هر کس است و از جان با ارزش تر برای هر کس چیزی نیست، به قول معروف جان شیرین است اما شهدا آن را در راه خدا دادند .

 چه معامله ای! هستی را به خدا دادند و خدا و جاودانگی را به دست آوردند،ای خدای بزرگ آنان که روزی جان به تو دادند هیچ دلبستگی به جهان مادی نداشتند، ما را هم چنین کن.

سوم خرداد !چه نام آشنایی، وقتی بچه بودم فقط حسی غریب از سرود ممدنبودی داشتم که آن را خیلی دوست داشتم، بعدها که بزرگ شدم فهمیدم که آن سرود آزادی خرمشهر است. مدتی بود عراق خرمشهر را به ویرانه ای تبدیل کرده بود به قول خودشان (محمره)دشمن خیال می کرد می توان روی خون هزاران آلاله پاک خانه ظلم خود را بنا کند اما غافل از اینکه ظالم نابود شدنی است.

دشمن هر چقدر ادوات و تجهیزات هم داشته باشد در برابر ایمان و اراده ی الهی کم می آورد ،همچنان در قضیه جنگ 33 روزه و جنگ 22 روزه غزه مشاهده شد این آمار نشان از سقوط تدریجی دشمن دارد رژیم بعثی عراق هم از قماش همین صهیونست ها بود.

حالا کجاست مگر به تاریخ پیوست ترسی همیشه قرین دشمنان اسلام و قرآن است .

سردار جهان آرا و هم رزمانشان مدتها با چشمان اشک بار شهر خود  را یوغ گرگ صفتان (عراقیهای بعثی)و روباه صفتان(آمریکایی ها و همدستشان شرقی و غربی اش / می دیدند و بر لب دعای گشایش و چشم اشک حسرت داشتند اما با دلی امیدوار وخدا همیشه با مومنان و متقیان است و هیچ گاه دشمن پوشالی تاب نیروی بازوان الهی مومنان راندارد و به زوال هلاکت ارمغان آن هاست.

سوم خرداد یکی از روزهای تجلی قدرت الهی از بازوان جوانان پاک و با ایمان این سرزمین بود که دشمن راخار و ذلیل کرد.

خدایا ما را هم به خیل شهدا برسان

آمین یارب العالمین

 

 

 

موضوعات: نوروز, فرهنگی  لینک ثابت
[چهارشنبه 1396-03-03] [ 10:05:00 ق.ظ ]

دلنوشته های رمضانیم 11 ...

 


کجایند مردان بی اختلاف1

کجایند حاجیان در طواف2

کجاینددختران سراپا عفاف3

کجایند سفره های بی اسراف4

کجایند روزه داران شفّاف5

کجایند شهیدان تشنه ی بی خلاف

کجایندمدافعان حرم بی طواف6

محمدی

___________________________________________

1مسئولین شهید :،بهشتی …و

2 حاجیان شهید منا

3 دختران اسیر در اسارت

4 پابرهنگانی که امام هیشه از انها یاد می کرد

5 شهیدان بی افطار جبهه ها

6 مدافعان ی که اجسادشان باز نکشته است

 

موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت
[چهارشنبه 1395-04-09] [ 10:49:00 ق.ظ ]

شهید تنها، رسول روستا ...


بسم الله الرحمن الرحيم
به سادگي ديده نمي شد،‌ بايدكمي گردنت را كج مي كردي تا از پشت درختان انبوه و قد كشيده ي كنار چشمه،‌ پرچم مزار شهيد را بر روي تپه ي مجاور روستاي متروك مي ديدي.
باورش كمي سخت بود! چطور ممكن است در روستاهاي منطقه ي محروم قره آغاج كه محروميت را با تمام وجود لمس ميكني نشاني از شهيد بيابي!
مزار«‌شهيد رستمي»‌ بر روي تپه ي كنار روستاي زادگاهش قرار داشت. زادگاهي كه ديگر نه تنها خالي از سكنه بود بلكه جز خرابه هاي روستا چيزي از آن باقي نمانده بود.
اما مزار شهيد با پرچم سه رنگ ايران هنوز هم ميعادگاهي بود براي عاشقان راهش.
اهالي روستاهاي اطراف مي گفتند همه ساله در شب عاشورا به همراه برادر زاده ي شهيد رستمي كه از تهران مي آيد،‌ بر سر مزار شهيد جمع مي شوند و با ذكر فاتحه و پخش نذري يادي از شهيد مي نمايند.
براي ما بچه هاي جهادي كه هيچ شناختي از آن روستاها نداشتيم ،‌مزار شهيد رستمي مانند مزار ديگر شهدا با نماد «پرچم» و قفسه ي فلزي دور مزار شناخته شده بود و از پارسال اين سوال ذهن مرا درگير كرده بود كه ميبيني فرمان حضرت امام خميني ره كي و چگونه به گوش شهيد رستمي در آن روستاي دور افتاده رسيده بود كه بدون فوت وقت راهي جبهه شده بود؟!اما چنديست سوال ديگري هم ذهن مرا مشغول كرده!
اگر طرح همسان سازي مزار شهدا به مزار شهيد رستمي هم برسد،‌ ديگر چه كسي با عبور از جاده ي كنار روستاي زادگاه شهيد رستمي،‌ مزار بدون پرچم و فاقد نماد او را خواهد شناخت؟
ديگر چه كسي با ديدن مزار يك شهيد در دل روستايي محروم به عمق باور ديني مردمي پي خواهد برد كه براي اجراي دستورات خميني ره جز سمعاً و طاعتاً بر زبان نمي راندند؟

________________________________________

حکمت۲۲: خود را به بى خبرى نماياندن از بهترين كارهاى بزرگواران است.

رامیان

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[شنبه 1395-02-25] [ 04:21:00 ب.ظ ]