راز ماندگار ی انقلاب شهادت | ... |
شهدا حمید را صدا کردند
خرمشهر بودیم برای اسکان چادر نداشتیم.بناچار یک طویله را تمیز کردیم و قالیچه انداختیم، با آویزان کردن یک پتو، پرده زدیم.
ما هفت هشت نفر توی طویله نشسته بودیم، که اعزام جدید آمد چند تا چند تا تقسیم کردند توی چادرها، مشغول خوردن چای بودیم استکان مان هم شیشه های مربا بود. یکی پتوی طویله را کنار زد گفت: برادرها مهمان نمی خواهید؟ یکی از بچه ها گفت اول اسمت را بگو! گفت: حمید.
همان شخص گفت: مهمان حبیب خداست، یک چایی بریزید برای آقا حمید.جوانی زیبا، خوش تیپ و برازنده بود.
چند روزی با ما بود، یکی از بچه ها گفت: حواستون هست حمید نماز نمیخواند، - چون همه بچه ها اهل نماز شب و جماعت بودند- بچه های دیگرهم هرکدام گفتند همینطوره؛ منهم باهاش بودم نماز نخواند. یکی ازبچه ها گفت به روحانی گردان بگوییم. حسن گفت: از خودش بپرسیم شاید مشکلی دارد.
گفتیم: کار خوبیه. حسن رفت تا از او بپرسد، رفت و پکر برگشت گفت: حمید می گوید نماز نمی خوانم.
همان موقع حمید آمد تو و او هم پکر بود. گفت: من نماز نمی خوانم چون بلد نیستم. چون در محیطی بزرگ شدم که بد بود و کسی نماز نمی خواند تا من یاد بگیرم. بردیمش پیش روحانی گردان تا نماز یادش بدهد. روحانی از صفر شروع کرد، از وضو تا نماز و رکوع و سجود و احکام را به جوان 23 ساله یاد داد.
مدت ششماه با ما بود.یک روز بچه ها از او پرسیدند، تو با این وضعیت زندگی و تربیت و خانواده، اینجا توی جبهه. چکار می کنی؟
گفت: یک شب جمعهای توی خونه روی مبل نشسته بودم، پدرم آنطرف روی مبل نشسته بود. من ویدئو نگاه می کردم.
تعجب کردیم! ویدئو، شما ویدئو داشتید؟ گفت :آره تلویزیون کنترلی .
بابام داشت تلفنی با دوستانش حرف میزد. بابام گفت: حمید شامت خوردی ؟ گفتم آره باباجون خوردم.-.میگفت: خیلی به پدرم احترام می گذاشتم با اینکه از وضعشون خوشم نمی آمد- بابام رفت بادوستانش گردش.
مادرم آمد گفت حمید شامت را خوردی؟ گفتم نه، میخورم، مادرم هم رفت پارتی!
آیفن خونه زنگ زد، -پرسیدیم آیفن دارید سال 1363- یکی پشت آیفن اسم خواهرم را برد گفت: بگو فلانی بیاد منتظرم! خواهرم هم رفت گردش شبانه!
من فیلم جنگی تماشا می کردم، بی اختیارفکر و ذهنم از آن محیط خارج شد، توی حال هوای دیگری بودم، بی اختیار دستم رفت روی دکمه کنترل و تلویزیون روشن شد؛ رزمنده هایی را نشان می داد که آماده رفتن به خط مقدم بودند.خبرنگار می پرسید چه حالی دارید؟
می گفتند خوشحالیم که شهادت قسمتمان میشود! از یکی پرسید گرسنه ای ؟ داشت نان خشک می خورد، گفت گرسنه بودم .من تعجب کرده بودم اینها برای کشته شدن می روند و خوشحال هستند. در همین بین یک صدایی شنیدم گفت :"حمید می خواهی باما باشی “؟
ترسیدم! به این طرف و آن طرف نگاه کردم صدا زدم مامان کسی نبود.فکر کردم شاید از تلویزیون صدا آمده، اسم یکی از رزمنده ها حمید است، رفتم طرف تلویزیون، باز صدا گفت “حمید می خواهی باما باشی"؟
بازهمان صدا گفت: “نه ما تو را خواستیم و صدا کردیم، تو از ما هستی.”
خود بخود رفتم طرف کمد و لباس هایم را برداشتم، از خانه رفتم بیرون.
مساجد همه پاس داشتند. رفتم پیش یکی از برادرها که پاس می داد پرسیدم: ازکجا جبهه می برند.
گفت: چه عجله ای داری؟ صبر کن پاس من که تمام شد با هم میرویم مسجد ما اعزام هست.
با هم رفتیم همان جا کنج مسجد خوابیدم، صبح با بقیه برادرها صبحانه خوردم، مسئول اعزام آمد پرسید تخصصت چیه؟
گفتم رانندگی ماشین های سنگین. گفت: خوب شد راننده لازم داریم، شناسنامه داری؟ بهشان دادم چون سن من بزرگ بود لازم نبود رضایت نامه بدهم.مارا آوردند دوکوهه
یک لودر بهم دادند گفتند سوار شو، خیلی راحت رانندگی کردم، گفتند خوبه. چون پدرم شغل راه و ساختمان داشت این جور ماشین زیاد دیده بودم.
دیدند بلدم، مستقیم آوردند خرمشهر.
یک روز حمید آمد و یک چاقوی قشنگ داشت و گفت: این چاقو را از توی یک خانه پیدا کردم. -خانه های خرمشهر را با سوراخ کردن از داخل وصل کرده بودند تا برای رفت و آمد، از چشم بعثی ها دور باشند .
یکی از بچه ها گفت: حمید، شاید صاحب چاقو راضی نباشد و یک روز برگردد و دنبال چاقو بگردد.
حمید، تا شنید گفت صاحبش راضی نباشد، حالا من چکار کنم! اگر روز قیامت یقه من را بگیرد !
چند نفر راه افتادند تا آن خانه را پیدا کنند و چاقو را سر جایش بگذارند. با حمید رفتیم به هر خانه که می رسیدیم حمید شک می کرد که همان خانه است یانه.
به او گفتیم: همین جا بگذار، با گریه گفت: خدایا شاهد باش من خیلی گشتم که چاقو را سر جایش بگذارم.
چند ماه گذشت و در ام الرصاص عملیات ایذایی شد.
فرمانده ما سید محمد که بعد ها شهید شد. بچه ها را تقسیم کرد. وحمید توی تقسیم نبود.
حمید گفت: من چی؟ فرمانده گفت: شما همین جا مراقب وسایل و قرارگاه بمان.
رفت جلوی چشم فرمانده گفت: آقا سید خودت که از ماجرای آمدن من خبر داری. یک حرفی می زنم اگر فهمیدی که هیچ اگر نفهمیدی هرچه تو بگویی انجام میدهم.گفت: همان صدایی که از تهران از توی خانه من را صدا زد آورد اینجا، حالا همان صدا میگوید بیا پیش ما .
سید محمد گفت: تو هم با بچه ها برو. یکی از بچه ها گفت: حمید تو که آموزش تیر اندازی ندیدی. حمیدرفت یک تیربار گذاشت روی دوشش و خشاب ها را دور بدن خودش پیچید گفت: این ها را میبرم تا یک بچه رزمنده باهاش تیراندازی کند.
رفتیم تا اینکه در یک دوراهی تقسیم شدیم و حسن باهاش بود . میگفت دیدم حمید نور بالا میزند، فهمیدم که شهید می شود.
گفتم اگرشهید شوی چه وصیتی داری گفت برو از پدر مادرم بخواه من را حلال کنند.
و حرف دیگر که با خدا دارم آنهم این است که جنازه ام برنگردد و هنوز برنگشته است.
[یکشنبه 1397-11-07] [ 09:41:00 ب.ظ ]
|