من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 2
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 1
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 13
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

نسبت همسایگی ...

قدیما کوچه ها افقی بود، و همه همسایه ها با هم رفت و آمد داشتند. یعنی زندگی دوبخش داشت، یکی خانوادگی و دومی زندگی همسایگی.

اگر یکی سفره نذری داشت همه باهم توی پخت پز سفره کمک می کردند، برای جهیزیه دوختن و زایمان های پشت سرهم ، حتی تعمیرات جزئی خانه به هم کمک می کردند. مثلا یکی موزائیک کردن بلد بود و کار اندک بود نمی‌شد برای اون بنا آورد، میآمد یک روزه کف تاقچه را موزائیک می کرد.تا جایئکه اگر نوزاد یه همسایه فوت می کرد و پدر نوزاد در تبلیغ یا ماموریت بود، مرد همسایه کفن و دفن نوزاد را به عهده می گرفت.

تقریبا یک نسبتی به بقیه نسبت ها اضافه شده بود و مشهور به نسبت همسایگی بود.

خبر بدی بود،مثل بمب توی محل پیچید. همه نگران شدند، چرا این اتفاق افتاد. همین هفته قبل بود که براشون صحبت کرده بود. همسایه ها بیقرار رفتن تا به مادر بینوا تسلیت بگویند. دیدند در خانه بسته است نه از پرچم سیاه خبری هست و نه اطلاعیه برای ختم.

یکی از همسایه ها که از جهت مالی هم وضعش روبراه بود، چهار تا پسر داشت؛ و سه تا دختر.

اسم پسر ها محمد و کاظم ومیثم و نبی بود.پدر بعد از یه دوره ابتدایی بهشون گفت: برید خودتون کار کار کنید خرج خودتون رو در بیارید.

محمد رفت شاگرد خیاط شد و بعد ها خودش خیاطی باز کرد.

کاظم ومیثم هم رفتند شاگرد نانوایی شدند.

کاظم از شاگردی نانوایی به تجارت فرش مشغول شد، با اینکه وضع مالی پر و پیمونی داشت، طمع کر دستش داد و گرفتارقاچاق فرش و کتاب خطی شد.

سرانجام لو رفت و دستگیر شد، یک روز که برای مرخصی به خانه رفته بود، باخوردن قرص خودش را از دست خودش راحت کرد.

میثم که اهل درس و بحث و دانشجو بود، او هم مرگ خود را جلو انداخت؛ بیچاره پدر، حتی حاضر نشد براشون مجلس ترحیم بگیرد.

شایع شد که مسئله عشقی داشته است.

پ ن

فرزندان رها شده، بدون تربیت نتیحه اش میشود نسل سوخته و ابتر.

 

 

 

موضوعات: فرهنگی, خاطرات  لینک ثابت
[چهارشنبه 1398-02-11] [ 08:10:00 ب.ظ ]

زنان زلیخا صفت ...

همسایه کوچه های خاطرات

زکیه خانم زن مومنی بود، همیشه تسبیح به دست در حال ذکر گفتن بود. شوهرش هم مرد متدینی بود. پنج تا فرزند داشتند، سه تا پسر و دوتا دختر.
سوژه مورد نظر قیافه اروپایی داشت و مجرد بود به نام عاصف که توی دام چند تا زن شیطون افتاد.
عاصف با یک زن شوهر دار به نام منیژه رابطه دوستی برقرار می کند، به دلایلی نامعلوم ارتباطشون قطع می شود.
یک روز منیژه با چند تا از زنهای هم تیپ خودش گعده داشتند، از زنها می پرسه که چه کسی حاضره با یک مرد دوست باشه؟
زلیخا از این پیشنهاد استقبال می کند.
عاصف هم هر وقت شوهر زلیخا میرفت ماموریت، مهمون زلیخا بود.
تا اینکه یک روز شوهر زلیخا فهمید که او خیانت کرده است.
فورا زلیخا را طلاق داد و پسر و دخترش را برداشت از آن شهر کوچ کرد و رفت.
پدر عاصف وقتی فهمید پسرش با زن شوهر دار ارتباط داشته است هرچه به او گفت این زن برای تو حرام ابد شده است؛ بگوش عاصف نرفت که نرفت.
عاصف با زلیخا ازدواج کرد و فرزند معلولی حاصل ازدواجشان بود.
زلیخا عادت کرده بود که هر از چند سالی مرد عوض کند؛ این بار با مرد صاحبخانه ارتباط داشت!
پ ن
اشتباه پدران و مادران، وقتی فرزندشان بزرگ می شود؛ به سن بلوغ می رسد، به فکر ازدواج فرزندشان نیستند.
اگر پدر مادر عاصف به موقع برای او همسر انتخاب می کردند، او هرگز گرفتار زنهای شیطان صفت نمی شد.

 

موضوعات: فرهنگی, خاطرات  لینک ثابت
[سه شنبه 1398-02-10] [ 08:23:00 ب.ظ ]

نسل سوخته ...

همسایه های کوچه

وقتی به روز های گذشته فکر می کنم، گاهی خیلی غصه می خورم؛ بخش اعظم خاطراتم به زمان قبل از انقلاب بر می‌گرده.

بنده خدا زن همسایه زمیله خانم هر دوسال یه پسر به دنیا میاورد، دل زنهای همسایه غنج می زد که بازهم بچه پسره، و بعضیها هم حسادتشون تحریک می شد.

زمیله خانم ویار یخ جویدن داشت، برای همین تمام دندانهاش ریخته بود. خلاصه سر جمع هشت تا پسر و چهار تا دختر از مجموع زایمانهایش به ثمر نشست.

عباس در سن سیزده سالگی مریض شد و بدنش کهیر زد و دکتر ها نتوانستند تشخیص بِدن که چه بیماریی داره و به گفته زمیله خانم بینوا عباسش را کشتند.

حسن و حسین و سجاد و مقداد هم به بهانه مبارزه با طاغوت عضو مجاهدین خلق (منافقین )شدند که به تدریج تبدیل شدن به طاغوتی جدید، حسن و حسین و سجاد تو ی خانه های تیمی کشته شدند.

مقداد هم  که با دختر عمویش ازدواج کرده بود، فرار کرد رفت اروپا و نماینده منافقین در یکی از کشور های اروپایی شد، دوری از خانواده باعث افسردگی  او شد.

احمد و مرتضی و جواد هم که توفیق عضویت در گروه منافقین را نداشتند،آدم های بی هویتی شدند.جواد هم بر اثر تصادف از نعمت فرزند معیوب شد.دختران  این خانواده هم از نظر فکری نیم بند بودند .

 

خلاصه تنها فرزندی که احتمالا از فساد و بی هویتی نجات یافت و پرونده اش سفید ماندعباس بودکه با بیماری از دنیا رفت.

خدا مادرشان را رحمت کنه.

پ ن

خدا طاغوت و منافقین را لعنت کند که نسلی از جوانان را گمراه کرد و شدن نسل سوخته. بچه دارشدن تنها بدنیا آوردن نیست بلکه تربیت دینی و دعا برای خوش عاقبتی از مهمترین نکته هاست که باید هواسمون بهش باشه.

 

 

 

موضوعات: فرهنگی, خاطرات  لینک ثابت
[دوشنبه 1398-02-09] [ 03:47:00 ب.ظ ]