خداوند متعال عشق و ایثار را خلق کرده بود،عشق سراب بود،

حقیقت معنایی نداشت،و دلها تشنه ی عشق بود،عطش انسان ها به اخرسیده بود،

ایثار با دلسردی و یاس گوشه ای نشسته بود،چرا که عشق و ایثار بی معنا ترین حقیقت های زندگی بودند!
انگار دنیا چیزی را کم داشت تا معنای عشق و ایثار رابه کمال برساند!

نوری در دل تاریک وظلمانی دنیا روشن شد،دلهای سرد و بی نور منور شدند،

غل و زنجیر زنگ زده ی دلها از هم گسست،و عینک های آهنی ازمقابل چشمان بشریت به کنار رفتند…مخلوق عظیم الشانی به نام معلم خلق شد،

و با آغاز خلقت این مخلوق،بهار نیزمتولد و متبلور شد!نفس عشق گرم شد،ایثار به نشانه ی ادب درمقابل مقام معلم سر تعظیم فرود آورد…همه جا گلباران شد..

و در میان این بحبوحه،بابا در باران نان آورد!و هیچکس نفهمید که بابا با چه سختی و با دست های پینه بسته نان آورد،

جز آن معلمی که جوانه ی عشق به پدر و مادر را در وجود کودک دبستانی رویاند!عقربه های بی رحم زمان به سرعت سپری میشدند و معلم ما همچنان مشغول تعلیم عبودیت به انسانیت بود…

و در این میان زمان چه کینه توزانه دانه دانه سپیدی را در میان موهای معلم به یادگارمیگذاشت ،

او همچنان مشغول بود،و زمان همچنان چین و چروک هایی بر سر و صورت و پیشانی او نقاشی میکرد،

باز هم فداکارانه مشغول تعلیم بود و هیچوقت به این فکر نمیکرد که وقتی این پروانه های زیبا از پیله رها شوند و به پرواز درآیند چقدر آشیانه را بوی تنهایی و غم فراخواهد گرفت!

چرا که او شعله ی عشق را عاشقانه در دل فرزندانش روشن میکرد و نهال عشق چون حقیقی باشد هیچگاه نمی خشکد!و همیشه جوان و سرسبز است

تقینژاد.

موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت