بهار از راه رسید، بوی خوش شکوفهای درختان با بوی چمن آمیخته شده بود. مثلا خواستیم گردشی در طبیعت بکنیم. خانواده ها هم آمده بودند. پدری در کنار دخترش که لباس نیمه عریان پوشیده د اشت مشغول تاب بازی بود. نتوانستم سکوت کنم. رفتم کنار پدر و دختر ایستادم، به دختر گفتم؛ اگر شما یک جوجه داشته باشد، و گربه بخواهد جوجه را بگیرد، و یک نفر مانع شود . شما خوشحال می شوید یا ناراحت!
گفت: خوشحال می شوم. گفتم شما که بزرگ شده ای چرا با این لباس و سر برهنه بیرون آمده ای، این کار شیطان(گربه) است که شمارا با این وضع به خیابان و پارک می آورد. شما هم مثل جوجه هستی. من هم همان کس هستم که گربه فراری می دهم. شما باید از راهنمایی من خوشحال باشی. دختر بدون سخنی مرا تماشا می کرد!به پدر گفتم: شما که مرد هستید و روحیه جنس خودتان را بهتر می شناسید، چطور جرات می کنید دخترتان را با این وضع بیرون میاورید! شیطان همان گربه است که شما را فریب می دهد تا در بی حجابی همسر و دخترت که ناموس (جوجه)شما هستند بی تفاوت باشی. آن یک نفر که مانع بردن جوجه می شود ، من هستم که به شما نهی از منکر می کنم تا همسر و دخترت را شیطان(گربه) از راه نبرد. پدر با این سخن بلافاصله دختر را در میان دو دستان خود بغل کرد و با نگرانی به اطراف نگاه کرد و  تشکر کرد.

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت