شفا با غبار ضریح | ... |
وقتی رسید حرم درها را بسته بودن، دلش پر از اندوه بود؛ بغضی گلویش را گرفته بود. دنبال بهانه بود که هاهای گریه کنه.
ولی غیرت پدریش اجازه نمیداد که جلوی پسر غرب زدهاش اشک بریزه!
دنبال راهی برای ورود به حرم میگشت تا خودش را به ضریح برسونه و غم گلویش را بازکنه.
دستی روی شانهاش سنگینی کرد، حاجی سلام ! کی اومدی؟ سرش را بالا برد دید دوست قدیمی و هم حجرهایی توی بازار بود.
وقتی روبوسی میکردند سرش را گذاشت روی دوش او و هایهای گریه کرد.
دوستش گفت: حاجی گریون نبینمت، چی بسرت اومده، چرا اینقدر پیر شدی؟
ادامه مطلب :
دستش را گرفت رفت یه گوشهای که پسرش نبینه، براش گفت: که تنها پسرش تازه از اروپا برگشته و جفت پاهاشو کرده توی یه کفش و میخواد از اروپا زن بگیره.
هرچی بهش میگم تو تنها وارث من هستی چرا می خواهی نسل مرا تباه کنی؟!
تا اینکه «فلانی »را که میشناسی بهم گفت: ببرش امام رضا تا بلکه شفاش بده.
دوست حاجی که خادم افتخاری بود، گفت:سرخرمن اومدی! بریم از غبار ضریح برات بگیرم، الان وقت غبارروبیه.
همگی رفتن توی حرم و نزدیک ضریح هیچوقت این شانس را نداشت که راحت ضریح رو بغل کنه!
دوست خادمش رفت توی ضریح مقداری غبار را ریخت توی یه کاغذ که افتاده بود کف ضریح و به او داد.
حاجی بازاری گرفت رفت طرف پسرش که با بی میلی ایستاده بود و نگاه میکرد، حتی حاضر نبود دستی به ضریح بکشه!
با کراهت کاغذ مچاله شده را که پدرش به او داد گرفت، رفت کمی دور تر کاغذ را باز کرد که ببینه چی توشه!
بلافاصله برگشت و دست پدرش را گرفت گفت: بابا بریم من از اروپا زن نمیگیرم!
پدر که به پهنای صورت اشک میریخت، میخواست از خوشحالی فریاد بکشه؛ پسرش را بغل کرد.
دنبال آدرس توی اون کاغذ می گشتن، با پای پیاده کوچه پس کوچه های تنگ جنوب شهر که ماشین رو نبود.
از هرکسی می پرسیدن با تعجب و چپ چپ نگاهشون می کردن! بعد با پچ پچ به رفیقشون یه چیزی می گفتن و رد می شدن!
خلاصه رسیدن به خونه که نه یه کوخ! در زدن پشت در پیرمردی پیدا شد و با تعجب پرسید باکی کار دارید؟
وقتی فهمید قضیه خواستگاریه، بی اختیار درو بست.
سرانجام بعد از کلی شرط وشروط که حجره ای در بازار و خانه ای در بالای شهر تهیه می کنیم تا با ما هم شان شوید؛ اجازه داد که خواستگاری بیان.
شب عروسی، عروس گفت: به شرطی باهات زندگی رو شروع می کنم باید بگی راز این ازدواج چیه؟! هرچه داماد خواست منصرفش کنه نشد که نشد.
داماد دست کرد توی جیبش و کاغذ مچاله شده را نشونش داد، عروس تا خط خودش را دید که به امام نامه نوشته بود،
« آقاجان مولای من، دختری هستم که تحصیلات عالی دارم و پدرم یه رفتگر است و همکاران پدر که از جهت علمی بامن هم رتبه نیستن برای خواستگاریم می آیند و من نمیتوانم ازدواج کنم. از شما یه همسر مناسب می خواهم ……» غش کرد! داماد دستپاچه شد پدر عروس گفت نگران نباش کلید حل این مشکل پیش امام رضا است. عروس بیمار را کناری روبروی ضریح نشانده بود و از امام رضا برایش شفا می خواست، که خدام مشغول نظافت تاقچه های بالا بودند که گلدانی از بالا افتاد روی سر عروس، سرش شکست و خون صورتش را پوشاند.
با آمبولانس حرم سریعا او را به بیمارستان امام رضا منتقل کردند و تحت درمان قرار گرفت! پزشکان به پدرش گفتن، دختر شما به مرض غش مبتلا بود؟ چون در شکاف جمجه اش گرفتگی رگ داشت که معالجه شد!
سلام
عجب ماجرایی!
السلام علیک یا امام الرئوف♡
فرم در حال بارگذاری ...
[جمعه 1399-04-13] [ 05:12:00 ب.ظ ]
|