من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





دی 1392
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30        



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 7
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 1
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 13
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

فرمانده درهمین نزدیکی هاست ...

حوزه فاطمیه جلفا
اینجا سنگر حوزه است…
دل و دینت را مزین کن از معارف ناب محمدی؛
کوله پشتی‌ات را پر کن از معرفت عطر نماز شب‌ها‌یت؛
قمقمه‌ات را لبریز کن از زمزم محبت اهل بیت علیه السلام؛
فانسقه تقوا و تلاشت را محکم ببند؛
چفیه اخلاصت را بر شانه های استوارت بینداز؛
عینک دید در شبت را برای کار در تاریکی‌ها تمیز کن.
در بین هیاهوها خوب دقت کن! این صدای فرمانده است که سربازهایش را صدا می زند،گوش به زنگ باشی صدای نفس هایش را به راحتی می‌شنوی، فرمانده در همین نزدیکی هاست…
شاید در سنگر مجاور و یا در خاکریز کناری باشد پس “خوب سربازی کن سرباز”
مشق اول

بایدها و نباید های طلبگی

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[جمعه 1392-10-13] [ 12:14:00 ق.ظ ]

دشمن ...


همزمان با نوروز، پروژه براندازی وارد فاز عملیاتی شد.القای تقلب،ارائه آمارهای غیر واقعی ،نسبت های

خرافی به سران دولت، ایجاد توهم بحرانی بودن وضع موجود و لزوم تغییرات بنیادی مهم ترین اقدامات فاز

اول بود.

پس از حضور 85 درصدی مردم فاز دوم …

موضوعات: آموزنده  لینک ثابت
[دوشنبه 1392-10-09] [ 11:28:00 ق.ظ ]

ما رفتیم تا شما...؟! ...


بزرگ و کوچک، مجرد ومتاهل، پیر وجوان…
شش ماهه وسه ساله،سیزده ساله،پانزده ساله، بیست ساله وبیست وپنج ساله، سی ساله وچهل ساله وشصت ساله وهفتاد ساله…
***
شهیدان را می گویم که روزگاری از تمام خوشی ها و آرزوی شان چشم پوشیدند وجان وجوانی شان،بهتر بگویم تمام هستی شان را در طبق اخلاص گذاشتند وبرای حفظ دین و آئین شان جنگیدند وبه شهادت رسیدند؛ آنان رفتند تا دین خدا زنده بماند، رفتند تا ما نفس بگشیم، زندگی کنیم …

ادامه »

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[یکشنبه 1392-10-08] [ 03:29:00 ب.ظ ]

شب آخر بود... ...

شب آخر بود،دیگه باید کوله بار سفر را

می بستم،روی تخت خوابی که آرام بخش خستگی هایم بود

دراز کشیدم.ساعتی که رو برویم بود تیک تاک می کرد

وسکوت اتاقم را می شکست دیگر آزارم نمی داد.امروز همه چیز دست به دست هم داده بودند

تا حال وهوای مرا عوض کنند.به همه چیز اتاقم خیره شدم ودر ذهنم مجسم کردم .انگار می خواستم

منصرف شوم!چه روزهای خوبی توی این چها دیواری داشتم، بیشتر اوقات

مخفی گاهم بود.از فردا ،اتاق من خالی از من وحرفهایم خواهی بود، ودیگر صدای مادرم را

که مرا صدا می زند؛نمی شنوی.ناخود آگاه قطره ی گرمی از چشمانم سر خورد

وروی دستم افتاد. من چم شده بود؟من همون دختری بودم که با اصرا ر

خودم می خواستم برم اونجا! حالا چرا دو دل شدم!چه صدایی شنیدم!یه لحظه

ترسیدم،همه خوابیده بودند!صدا ی کی بود؟ دیدم صدا از قطره اشک است.گفت دختر خوب

میری که سربازی کنی ؟مگر تو آرزو نداشتی،
کاش پسر بودی و سربازامام زمانت می شدی؟ امام زمان هم سرباز پسر می خواد

هم سرباز دختر. یاد آروهام افتاد م… وحالم خوب شد، وبهترین شبی شد که به خواب رفتم.

معصومه حاجی زاده

موضوعات: داستان, خاطرات  لینک ثابت
[دوشنبه 1392-10-02] [ 04:32:00 ب.ظ ]

یعنی خودش بود! ...

شب بود ، ناگهان صدای مهربانی مرا از خواب بیدار کرد.آهسته جشمانم را باز کردم. باورم نمی شد!یعنی خودش بود!او به من لبخند می زد و من غرق تماشای او، با محبت دستم را گرفت واز رختخواب جدایم کرد.

خودرا در میان باغ خرمی با درختان سر به فلک کشیده در کنار آبشار ی زیبا دیدم که صدای موسیقی آب روحم را نوازش می کرد. احساس عجیبی داشتم از شدت خوشحالی زبان توان سخن گفتن نداشت.و او از نگاه چشمانم شنید که از نبودن هایش می پرسم ؟گفت: من هر لحظه در کنار تو بودم وهستم.ناگهان صدای مادرم مرا از خواب بیدار کرد.آری او پدرم بود که در عملیات خیبر به شهادت رسید.

سجودی

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
 [ 03:54:00 ب.ظ ]