روزی که عقیقه دردانه رسول خدا شدم از شادی در پوست خود نمی گنجیدم تا اینکه از پوستم مشکی دوختند  برای نگهداری آب استفاده می کردند.

همچنان در گذر زمان در کنار این خاندان مهربان بودم .و بانوی آیینه و آب مرا لبریز از آب می کرد  وبرای رفع تشنگی حسین از من آب می داد.و یا به دست مولا می سپرد تا در سفرها در کنار پیامبر مهربانی ها ببرد و یا به نخلستان می برد بعد از کاشتن نخلها و یا حفر قنات در گوشه ای جرعه ای از آب می نوشید و من هم چنان پر غرور از خدمت رسانی بر خود می بالیدم!

ادامه »

موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت