من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





مهر 1399
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30    



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 11
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 12
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 13
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

روضه پیامبر در حصر ...

 روضه در حصر بغض در گلو

مشغول زیارتنامه هستم.از پشت دیوار زیارت نامه می‌خوانم، دائم مکانم را تغییر می‌دهم؛ تا وهابی به من گیر ندهد .کوچه بنی‌هاشم است پرنده خیالم پر می‌کشد وارد خانه پیامبر می‌شوم . حضرت به دخترش نگاه می‌کند می‌فرماید: دخترم می‌شنوم صدای استغاثه تو را در حالیکه بین در و دیوار هستی، به چهره علی نگاه می‌کند، علی جان بعد از من، سینه‌های پر از کینه محاسن تو را با خون سرت خضاب می‌کند. حسنین وارد شدند خود را بروی سینه پیامبر انداختند. امیرالمومنین می‌خواهد آن‌ها را بلند کند؛ پیامبر می‌فرماید: علی جان بگذار بمانند. به صورت حسن دست کشید فرمود عزیزم با شمشیر به ران تو زخم می‌زنند و سجاده از زیر پایت می‌کشند، و تو حتی در خانه‌ات هم امنیت نداری، بعد گردن حسین را بوسید فرمود حسین تو را تشنه و گرسنه کنار نهر آب شهید می‌کنند. از خانه پیامبر صدای گریه می‌شنوم، پیامبر از دنیا رفته است؛ منتظر می‌شوم تا تشیع حضرت را مشاهده کنم اما خبری نیست. همه در سقیفه جمع شده‌اند. امیرالمومنین با سلمان و ابوذر… پیامبر را بدون تشیع دفن کردند. وهابی با ماشین مخصوص، بدون صدا، مثل ابن زیاد رسید بالای سرم، فریاد زد حاجی بلند شو، بلند می‌شوم تا در گوشه‌ای دیگر زیارت نامه را تمام کنم.

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[جمعه 1399-07-25] [ 02:27:00 ب.ظ ]

غربت پیامبر ...

کوچه بنی هاشم

 در کنار مسجد النبی نشسته‌ام، از کوچه بنی‌هاشم از بیرون به نزدیک ترین نقطه از پشت دیوار روضه، اذن دخول می‌خوانم، چون می‌دانم که در داخل مسجد به این زودی‌ها اجازه زیارت نمی‌دهند.

هنوز هم پیامبر غریب است در این شهر، در مکه غریب اینجا غریب. به آسمان ابری و غم گرفته نگاه می‌کنم، می‌گویم پروردگارا غربت تاکی، اینجا نشسته‌ام حدود کوچه‌های بنی‌هاشم است. پیش خودم تصویر کوچه‌ها با دیوارهای کوتاه گلی می‌بینم، پیامر مهربانی‌ها را می‌بینم که در میان چند کودک بازی گوش اسیر شده است . پیامبر اعظم به آن‌ها سواری می‌دهد، وقت اذان شده صدای بلال ‌از مناره مسجد بگوش می‌رسد، ولی بچه‌های بازیگوش حاضر نیستند چنین همبازی محترم و دوست داشتنی را رها کنند.

ابوذر را می‌بینم که با نگرانی از ته کوچه نمایان می‌شود، و بدنبال پیامبر می‌گردد که چرا به مسجد نیامده است.

با دیدن رسول خدا تعجب می‌کند، یا رسول الله مردم همه منتظر اقامه نماز هستند و شما اینجا مشغول….

حضرت دم گوش ابوذر آهسته نجوا کرد، ابوذر دست درجیبش کرد، چند تا گردو درآورد، گفت بچه‌ها من این شتر شما را می‌خرم، می‌فروشید ، حواس بچه‌ها پرت شد و از تمرکز بر پیامبر منصرف شدند، چون ظهر شده بود گرسنه بودند، حاضر شدند معامله کنند. باصدای شرطه که حاجی پاشو برو، از کوچه بنی هاشم بیرون آمدم، و نقطه دیگری را انتخاب کردم و نشستم تا بقیه زیارت را بخوانم، صدای کودکانه حسن و حسین را شنیدم که با خوشحالی از مسجد دوان دوان به خانه برمی‌گشتند و هردو تلاش می‌کردند که زودتر به خانه برسند و موضوعاتی از دهان مبارک پیامبر شنیده بود برای مادر بگوید تا جایزه بگیرد.دوباره به زیارت مشغول می‌شوم .

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
 [ 01:59:00 ب.ظ ]