من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 2
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 1
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 13
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

دعوای عروس مادرشوهر ...

عروس ژولیده

دوباره سر کله زن همسایه باغمان پیدایش شده بود. ازچایی هیزمی هم خبری نبود. کنجکاو شدم که برای چه کاری آمده است. رفتم پیش مادرم نشستم.باز موهای شاخ شاخ شده‌اش را دیدم حالم بد شد. علاوه بر موهای سرش، بوی عرقش حالم بدتر می‌کرد. بوی عرقی که از شتر همسایه خانه‌مان حس می‌کردم؛ از این زن هم می‌آمد. داشت گریه می‌کرد.با هق هقش می‌گفت « رفتم خونه مادر شوهرم، داشتم بهش توی سبزی پاک کردن کمک می‌کردم؛ »گفت: «لازم نکرده تو کمک کنی با اون موهای ژولیدت حالمون به هم می‌خوره» مادرم بهش گفت« موهات را شونه کن حمام برو تا بهت گیر ندن» باز با گریه و هق هق گفت« من از بچگی از حمام می‌ترسم، مادرم با آب داغ من را می‌شسته، موهای سرم را  شونه میزد می‌کشید دردم می‌گرفت برای همین ترس توی جونم مونده» مادرم نصیحتش کرد. خودت شانه کنی دردت نمی‌گیرد.

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[شنبه 1403-02-01] [ 02:33:00 ب.ظ ]

امر به معروف یه دختر کوچولو ...

  زهرا و زینب

 سه ساله بود توی اتوبوس روی پای باباش نشسته بود.

یه آقایی که دوست باباش بود داشت با باباش صحبت می کرد.

این دختر کوچولو که  مقنعه سرش بود کمی از موهاش از مقنعه بیرون بود.

در حالیکه موهاشو می کرد زیر مقنعه، به اون آقا گفت: کاشکی مامانم موهام رو می تراشید!

اون آقاپرسید: برای چی بتراشه؟!

دختر کوچولو گفت: آخه پیداست!

اون آقا گفت خب پیدا بشه!

دختر کوچولو گفت:آخه نامحرم ها می بینند!

اون آقا گفت اینجا نامحرها همه پشتشون به طرف شما است!

دختر کوچولو گفت : مگر تو نامحرم نیستی همش من را نگاه میکنی!

اون آقا تا آخر سفر دیگه به طرفش نگاه نکرد یعنی دیگه با باباش هم نتونست صحبت کنه!

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[پنجشنبه 1396-05-05] [ 08:37:00 ق.ظ ]