من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





آبان 1400
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 17
  • رتبه مدرسه دیروز: 2
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 31
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 2
  • رتبه 90 روز گذشته: 11
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

طلبه ای که مردنی بود ...

طلبه ای که مردنی بود

آمد پیشم گفت: دارم می میرم.
گفتم:دکتر دیگه‌ای، خارج کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن؛گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم:ان شاء الله خدا کریمه، بهت سلامتی میده.
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ای است.
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: از وقتی فهمیدم دارم می میرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم کارم شده بود در اتاق موندن و غصه خوردن. تا اینکه یک رو به خودم گفتم تا کی#منتظر مرگ باشم؟
خلاصه یک روز از خونه زدم بیرون مثل همه شروع بکار کردم. اما با مردم فرق داشتم، چون قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت.
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتار ای غلط مردم اذیتم نمی کرد. با خودم گفتم بگذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن. آخه من#رفتنی ام و اونا انگار نه.
سرتونو درد نیارم من کار می کردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم ودوستشون داشتم. ماشین عروس که می دیدم ار ته دل شاد می شدم و دعا می کردم.

گدا که می دیداز ته دل غصه می خوردم و بدون اینکه حساب کنم کمک می کردم. مثل پیرمرد! برا جونا آرزوی خوشبختی می کردم. الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم.
حال سوالم اینه که من به خاطر #مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن رو قبول می کنه؟
گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه.
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت می رفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!

یک چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرر وقت دارم. با تعجب گفتم : مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!!

گفتم: پس چی؟

گفت:فهمیدم #مردنیم، رفتم دکتر گفتم: می تونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه!

گفتم: خارج چی؟ و باز گفتنند:نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد…!

پناهیان

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[سه شنبه 1400-08-25] [ 11:52:00 ب.ظ ]

شفا گرفتن از بانو ...

بابی انت وامی یا فاطمه معصومه

بعداز بیست و دوسال دوباره دچار همان بیماری شدم. دنده‌هایم بسیار دردناک شد، آن زمان چندین ماه طول کشید با مراجعه به انواع پزشگان تبریز و تهران از مغز و اعصاب گرفته تا ارتوپد و خوردن دارو‌های گوناگون، تا اینکه یک پزشک تشخیص داد که به جهت مشکل اعصاب است و ما سلامت را با خوردن طولانی دارو‌های اعصاب بازیافتیم.

 حالا دوباره همان عارضه گرفتارم کرد و من دیگه آن توان گذشته را نداشتم و یافتن آن دکتر برایم مشکل بود.

باز دوباره تجویز دارو‌های گوناگون شروع شد ولی هیچ اثری نداشت .

شب شهادت بانوی کرامت رسید و من باز به پیشگاه بانو از راه دور زیارت نامه خواندم، و با این بیان از ایشان درخواست شفا کردم؛ ایشان را به پهلوی شگسته مادر گرامی شان حضرت زهرا علیها السلام قسم دادم و عرض کردم، بی بی جان من مجاور خودتان در قم بودم ، حالا که از قم مرا به هجرت و ماموریت فرستادی، شفای این درد را کرامت بفرما!

و بعد از زیارت با درد خوابیدم و نیمه شب که بیدار شدم هیچ دردی در پهلویم احساس نکردم.


بابی انت و امی یا فاطمه معصومه

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
 [ 11:00:00 ق.ظ ]