من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





فروردین 1398
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 17
  • رتبه مدرسه دیروز: 2
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 31
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 2
  • رتبه 90 روز گذشته: 11
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

فرزندی عباس گونه تربیت کرد ...

مادر شهید ام البنین

گفت : مادر چرا گریه می کنی ؟

گفتم: نمی خواستم تو را از دست بدهم.

گفت : من دوست داشتم در این راه باشم وشهادت آرزوی من بود،

وقتی تو گریه می کنی من غصه دار می شوم. از آن وقت هیچ وقت گریه نکردم.


گفت: برای اینکه تعطیلات تابستان به  کوچه خیابان نروند و اوقات فراغت شون پر باشه ، براشون دارقالی زده بودم، و هر روز برای بافتن فرش بهشون مزد می دادم و گفته بودم که فرش هم مال خودتون باشه. .


از روحیات پسر شهیدش می گفت: به جای اینکه من مادرش بودم مواظبش باشم اون مواظب من بود. شبها اگر لحافم کنار میرفت میرفت می کشید روی من مبادا سرما بخورم.

از قد وبالاش می گفت که چقدر رعنا بود.

از ایثار …..

شهید امینی روحش شاد

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[سه شنبه 1398-01-20] [ 09:22:00 ب.ظ ]

مادران عباس تربیت کنند! ...

عباس وفاداری به ولایت
برای جرعه‌ای آب

به خــط زده بود؛

تا شیــــرخواره‌ای را، از دوزخی که تــو ساخته بودی، رها کند….

کمین کردی،

دست راستش را انداختی؛

از پـــــا نیفتاد!

دست چپش را انداختی؛

نایســـــتاد!

آب مشکش را گرفتی،

آبــــــــــرویش ریخت…..

با عمــــود آهنیــــن،

دشت را محــــــــــراب کـــوفه ساختی؛

با ســـــــر از اسب فـــرود آمد؛

(راستی بدون دست چگونه سجده کرد از روی اسب؟!

انگار

او هم مثل پــــدر

در نمـــــــاز بود، که فرقش شکافت!)

باشد،

اصلا تــو راست می‌گویی؛

جـــنگ بــوده!

اما؛

به چشـــــــــــم‌هایش چـــرا تیـــــــــــر زدی؟!

نکند

تو هم فهمیدی

“عبـــــــــــاس”

شرم دارد به چشم‌های

“حســــــــــــــــــــــــــین”

نگاه کند….!

زهرا

موضوعات: سروده های طلاب  لینک ثابت
 [ 09:19:00 ب.ظ ]