ضامن آهو رضاجان

وقتی رسید حرم درها را بسته بودن، دلش پر از اندوه بود؛ بغضی گلویش را گرفته بود. دنبال بهانه بود که هاهای گریه کنه.

ولی غیرت پدریش اجازه نمی‌داد که جلوی پسر غرب زده‌اش اشک بریزه!

دنبال راهی برای ورود به حرم می‌گشت تا خودش را به ضریح برسونه و غم گلویش را بازکنه.

دستی روی شانه‌اش سنگینی کرد، حاجی سلام ! کی اومدی؟ سرش را بالا برد دید دوست قدیمی و هم حجره‌ایی توی بازار بود.

وقتی روبوسی می‌کردند سرش را گذاشت روی دوش او و های‌های گریه کرد.

دوستش گفت: حاجی گریون نبینمت، چی بسرت اومده، چرا اینقدر پیر شدی؟

ادامه »

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت