“می دانم که می آید”
می دانم که می آیی با کوله باری از افق بی کران دشت
با دامنی پر از بو ته های سرنوشت
با راز گلهای رازقی
امواج خروشان رود، آنروز
در وصف آن یار بی مثال، سجده می کنند
دریاست که ناز و کرشمه اش را خریده است
خورشید، می کند کسوف در سایه سار وفای آن نازنین طلوع
جنگل، به احترام فرزند فاطمه قیام می کند
وچه زیباست رکوع سرو وقنوت کاج
وقتی که پا می گذارد، بر جاده ها ی گره خورده زمین
دردلم ولوله ای، همهمه ای
یا که نه شور و شعف
من نمی دانم چیست؟!
این احساس عجیب
لیک شیرین است
خود تصور کن
پای هر پنجره ای قاصدکی می روید
توی هر گلدانی غنچه ای می شکفد
آن زمان می شکند
آه آن بلبل در بند قفس
شیشه ی عمر قفس ساز حریص
کودک ظلم وجفا
پای دیوار عدالت
وبا می گیرد
وچه زیباست دمیدن در صور
با خود می گویم
که شروع کردی باز
بنشینی یکجا، هی بگویی شاید، کاش
کاری کن
مگر او مهمان نیست، آماده بشو
آخر چه کنم، با یک دنیا پر از افکار پلید
زورم برسد یک کاسه ی آب، پای گلدان ریزم
یا که تکه نانی، از وسط پیاده رو بردارم
یا که دیگر
لانه مورچه ها را له نکنم
با نهیب ، به خود می گویم
بلبلی از قفس آزاد بکن، دست درویشی نان ده
یا که یک آبنبات، دست یک طفل یتیم
یک آبنبات؟؟!!
ارزان نیست؟؟!!
آبنبات ارزان است
شادی آن دل کوچک، دل آن طفل یتیم ارزان نیست
می توانی گرهی باز کنی، نخی سوزن بکنی
قاصدک را به هوا فوت کنی
قاصدک خوش خبر است
قاصدک ، مثل سجاده ی مادر نرم است
مادرم می گوید:گل زیباست، شاخه اش را نشکن
نشکن؛دل خوبان ، زیباست
مادرم ساکت شد
چند لحظه وبعد
- دل آن منجی عالم که دگر هیچ، گر آن را شکنی…
نداد بغض مجالش وگریست
دل من سوخت، قلبم آتش بگرفت، بغضم ترکید
آن شب تا صبح، مهمان سینه ی دیوار شدم
من شکستم؟؟؟!!! حتما!
شاخه گل نه، آن یکی را گویم، دل اسطوره ی عدل
من چقدر بد هستم!!!
آنروز ، سر امتحان تقلب کردم
فردایش، پسر همسایه ی مان را گویم، به من چشمک زد
خوشم آمد کمکی
یا که دیروزش آن بد گویی چه بود، پشت سر شهلاکردم
من چقدر بد هستم!
حرف بس است، باید عملی کرد همان حرفها را
من که خوب می دانم
می دانم می آید
با کوله باری از افق بی کران دشت
وچه زیباست صدایش که بگوید
“انا المهدی”
مهجده انتظاری