می ترسم | ... |
?????
هر موقع طبالهای دستهی عزاداری نزدیک میشوند؛ دختر کوچولوهایم محکمتر دستم را فشار میدهند. بیشتر به من میچسبند و گوشه چادرم را ول نمیکنند. نگاهشان هراسان میشود و گاهی گریه میکنند. و میگویند:” مامان! میترسم برگردیم خونه!”
یاد دل مضطرب رقیه جان؛ برای آتش زدن دل دختر کافیست. دختر سه سالهای است که تشنه است و عمویش قول داده که برایش آب میآورد. ولی الان با خبر شده که بهترین عموی دنیا هم با لب تشنه شهید شده.
رقیه دیگر آب نمیخواهد. توی این سر و صدای طبالهای یزید و بیکسی؛ دلش فقط بابایش را میخواهد. فقط عمو میخواهد تا کنارش باشد که نترسد.
شنیدن صدای هلهلهی ناکسانی که دورهات کرده و تمام عزیزانت را پرپر کردهاند؛ ترس دارد.
باید زینب باشی که هم نترسی؛ هم از حسینت دل بکنی؛ هم زنان و کودکان را آرام کنی و محافظ حضرت برادر زادهات باشی در نهایت یزید را در کاخش ذلیل کنی….
✍️ به قلم سرکار خانم #رامیان ?
#دورهمیهای_خانهی_بیبیطوبی ?
#محرم
[پنجشنبه 1400-05-28] [ 10:02:00 ق.ظ ]
|