پدرم با ترساندن کودکان مخالف بود!به مادرم هم توصیه می کرد که برای آرام کردن کودکان از حربه
ترس مثل لو لو و … استفاده نکند.
لذا برایمان از خاطرات تبلیغ و حوادث آن می گفت:حدودا 60 سال پیش ماه محرم رفته بود تبلیغ
به روستایی که قرار بود از آنجا هم به ده بالایی برود.
آن زمان روستا ها مثل حالا امکانات جاده و برق …نداشتند .روستاها در این زمان به برکت خون
شهدا روبراه شده اند.
ده بالا هم چند کیلومتری فاصله داشته است.هنگام حرکت با پای پیاده، برف هم شروع به بارش
کرده بود.راه مالرو ده بالا هم در دامنه کوه بود که یک طرفش دره بود و طرف دیگرش کوه
قرارداشت.پدرم می گفت:
مقدار یک کیلومتر که رفته بودم از دور یک لکه قهوه ای دیدم، فکر کردم که حتما تخته سنگی از زیر
برف بیرون مانده است. کمی که نزدیکتر شدم دیدم لکه قهوه ای گاهی تکان می خورد.به خودم
گفتم حتما تکه گونی یا شبیه آن از برف بیرون مانده و بر اثر باد تکان می خورد. وقتی که نزدیکتر
شدم که توانستم تشخیص بدهم که دیگر خیلی دیرشده بود !دیدم یک گرگ وسط راه نشسته
است! اگر راه را ادامه می دادم مسافت باقی مانده زیاد بود بنابراین تصمیم گرفتم که برگردم.در راه
برگشت شروع کردم به خواندن آیت الکرسی و توصل به سالار عاشورا…به پشت سرم هم نگاه
نکردم بعد کمی حرکت دیدم گرگ در طرفی که کوه قرار دارد بالاتر از من است و من در طرف دره
هستم در کنارم می آید طوری که بدن گرگ به عبایم تماس داشت! منهم بدون هراس به راهم
ادامه دادم تا رسیدم به روستا ،گرگ به علت ترس از سگ های ده جرات وارد شدن به روستا را
نداشت .تا زمانی که داخل کوچه پس کوچه های ده شوم ایستاده بود و من را نگاه می کرد.
خلاصه گرگه نگهبان ما شده بود!!!